دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۵۹ مطلب با موضوع «باکری» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

آفتاب به وسط آسمان نزدیک میشد. اسماعیل به طرف مهدی کـه غلتـک هـل میداد، آمد و گفت: »بارکاالله جوان، ازت خوشم آمد. پولی که مـیگیـری، حلالـت باشد. از صبح حواسم بهت هست. تو کارگر خوبی هستی«.
مهدی لبخندی زد. صدای اصغر بلند شد.ـ بازرس آمد!
مهدی، رد نگاه اسماعیل را گرفت. ماشینی ازدور به سویشـان مـیآمـد. اصـغر و دوستانش بسرعت مشغول کار شدند. پیرمرد که از زور کار به نفس نفس افتاده بود،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۰ ، ۱۶:۵۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

آفتاب از افق جدا شده بود. کارگران شهرداری مشغول کار بودند. مهدی، شنهای مخصوص را با فرغون بر کف خیابان پهن مـیکـرد. مـرد جاافتـاده ای کـه آقـا مـراد صدایش میکردند، روی شنها قیر میریخت و بعـد پیرمـردی دیگـر، غلتـک را روی آنها میگرداند.
بوی قیر، همه جا را گرفته بود. مهدی حواسش بود که اصـغر و دو نفـر دیگـر، از اول کار با بهانه و روشهای مختلف از زیر کار شانه خالی میکنند و طفـره مـیرونـد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

رگهای طلایی در مشرق در حال جان گـرفتن بـود. هـوا هنـوز خنکـای شـب را داشت. دسته ای پرندة پر سر و صدا در روشنای صبح در دل آسمان قیقاج میرفتند.
از روی بشکه های قیر، بخار بلند میشد. انگار آتش زیر بشکه ها را می لیس ید. بوی
قیر، لطافت و خنکای هوا را میگرفت. اسماعیل، رو به کارگرهای شـهرداری کـرد وگفت: »زود باشید. آفتاب درآمد. هوا گرم بشود، نمیشود کار کرد«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۰ ، ۰۶:۲۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

حمید به قرارگاه رسید. بیشتر فرماندهان را میشناخت. در گوشه ای نشست. بـه حسین خرازی  فرمانده لشکر امام حسین)ع( ـ گفـت: »حـاج حسـین، پـس ایـن برادر همت کجاست؟«
حاج حسین گفت: »هر جا باشد، دیگر سر و کله اش پیدا میشود«.
در اتاق به صدا درآمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همـه بلنـد شـدند. همـت بـا فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد.
همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، مات و متحیر بر جا مانـد. هـر دو چند لحظه ای به هم خیره ماندند و بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغـل کردنـد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۰۹:۲۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

حمید گفت: »آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟«
مهدی دست بر شانة حمید گذاشت و گفت: »باز شروع شد. گفتم که قرار اسـت
فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتـش دور هـم جمـع بشـوند و بـرای عملیـات آینـده
برنامه ریزی کنند. ناسلامتی، تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نبـاش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور میآمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شـد.دوید

حمید، عرقریزان با دو کولة بزرگ بر دوش میآمد.

بـه هـم رسـیدند. حمیـد، کوله ها را بر زمین گذاشت و همان جا از خستگی بر زمـین نشسـت. مهـدی بغلـش کرد و بعد شانه هایش را مالید و گفت: »چی شده حمید... زهوارت در رفته؟«

حمید که نفس تازه میکرد، به خنده افتاد و گفت: »هنوز نه؛ اما...«

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۱۲:۴۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید میگذشت؛ اما او هنوز نیامده بود. دلش شور میزد. دوباره دستش را سایبان چشم کرد و به دوردستها، بـه سوی مرز ترکیه خیره ماند. خدا خدا میکرد که حمید گیر مأموران مـرزی نیفتـاده باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۰ ، ۰۸:۵۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم
کاظم و مهدی با هم به خانه رسیدند. در خانه نیمه بـاز بـود. کـاظم شـک کـرد.
مهدی آهسته در را باز کرد. آبا چند روز پیش برای دیدن اقـوامش بـه روسـتا رفتـه بود. طبق قرار، هیچ کدام از آن سه، درِ خانه را باز نمیگذاشتند؛ اما حالا درِ خانه باز بود. کاظم به مهدی اشاره کرد. مهدی نیم نگاهی به اطراف انداخت. آهسته کلتش را از کمر بیرون کشید و مسلح شد. هر دو گربه وار به درون خانه خزیدند. هیچ صدایی نمیآمد. کاظم نرم و چابک، از پله ها بالا رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۰:۴۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی و کاظم تا حمید را دیدند، کلی خندیدند.
حمید هم به خنده افتاد.
ـ به سر کچلم میخندید یا به این گونی هایی که به اسم لباس پوشیده ام؟
مهدی گفت: »هیچی بابا... خُب، حالت چه طور است؟«

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۰ ، ۲۰:۵۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم
اولین درس
کاظم، نگاهی به اطراف انداخت. همه جـا را سـیاه مـیدیـد. عینـک دودیاش را برداشت. کلاه کشی تا ابروانش پایین آمده بود. یقة پـالتویش را بـالا داد و دوبـاره بـا دقت و ریزبینی، اطراف را از چشم گذراند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۱۱
داود احمدپور