بسم الله الرحمن الرحیم
آفتاب به وسط آسمان نزدیک میشد. اسماعیل به طرف مهدی کـه غلتـک هـل میداد، آمد و گفت: »بارکاالله جوان، ازت خوشم آمد. پولی که مـیگیـری، حلالـت باشد. از صبح حواسم بهت هست. تو کارگر خوبی هستی«.
مهدی لبخندی زد. صدای اصغر بلند شد.ـ بازرس آمد!
مهدی، رد نگاه اسماعیل را گرفت. ماشینی ازدور به سویشـان مـیآمـد. اصـغر و دوستانش بسرعت مشغول کار شدند. پیرمرد که از زور کار به نفس نفس افتاده بود،