دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 15

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۲۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

حمید گفت: »آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟«
مهدی دست بر شانة حمید گذاشت و گفت: »باز شروع شد. گفتم که قرار اسـت
فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتـش دور هـم جمـع بشـوند و بـرای عملیـات آینـده
برنامه ریزی کنند. ناسلامتی، تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نبـاش.

رئیس جلسه، برادر همت ،4فرمانده لشکر محمدرسول االله)ص است. بـا او هـم آشـنا میشوی«.
حمید لبخندی زد و گفت: »باشد. بزرگتری گفته اند و کوچکتری«.
مهدی، حمید را هل داد. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه شتافت

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۱۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی