دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 18

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۹ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

آفتاب از افق جدا شده بود. کارگران شهرداری مشغول کار بودند. مهدی، شنهای مخصوص را با فرغون بر کف خیابان پهن مـیکـرد. مـرد جاافتـاده ای کـه آقـا مـراد صدایش میکردند، روی شنها قیر میریخت و بعـد پیرمـردی دیگـر، غلتـک را روی آنها میگرداند.
بوی قیر، همه جا را گرفته بود. مهدی حواسش بود که اصـغر و دو نفـر دیگـر، از اول کار با بهانه و روشهای مختلف از زیر کار شانه خالی میکنند و طفـره مـیرونـد.

مهدی به طرف نیسان رفت. اصغر به بهانة آب خـوردن نشسـته بـود و آب را مزمـزه میکرد. مهدی لبخندزنان گفت: »اخوی، شما چه قـدر آب مـیخوریـد و اسـتراحت میکنید؟«
سپس به آقامراد و پیرمرد اشاره کرد و گفت: »این بنده خداها خسـته شـدند، از بس جور شما را کشیدند«.
اصغر ترش کرد. تندی پا شد و با صدای بنلد گفت: »نفهمیدم... اصلاً به تـو چـه مربوط است؟ تو چه کارهای به من امر و نهی میکنی؟«
بعد رو به جوانی دیگـر گفـت: »تـو را بـه خـدا، رو را نگـاه کـن... هنـوز نیامـده، میخواهد رئیس بازی دربیاورد!«
مهدی گفت: »مگر من حرف بدی زدم؟«
اصغر گفت: »من خوشم نمیآید کسی تو کارهـام فضـولی کنـد. مگـر چـه قـدر حقوق میگیرم که واسه اش جان بکنم؟«


اسماعیل به طرفشان آمد و گفت: »اینجا چه خبر است؟ اصغر، باز چه بساطی به پا کرده ای؟
اصغر با غیظ نیم نگاهی به مهدی انداخت و به سر کارش رفـت. مهـدی، فرغـون شنها را برد.

آقا مراد، عرق صورت و پیشانیاش را با دستمال چهارخانهاش گرفـت و گفت: »سر به سرشان نگذار، جوان. اصغر، آدم تنبلـی اسـت. کـار امـروزش نیسـت. همیشه همینطور است«.
مهدی پرسید: »شما چه قدر حقوق میگیرید؟«
ـ روزی پنجاه تومان!
مهدی سرخ شد. لبش را گزید. آقا مراد گفت: »چرا ناراحت شدی؟«
ـ هیچی... چیزی نیست.


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۱۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی