دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 12

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
کاظم و مهدی با هم به خانه رسیدند. در خانه نیمه بـاز بـود. کـاظم شـک کـرد.
مهدی آهسته در را باز کرد. آبا چند روز پیش برای دیدن اقـوامش بـه روسـتا رفتـه بود. طبق قرار، هیچ کدام از آن سه، درِ خانه را باز نمیگذاشتند؛ اما حالا درِ خانه باز بود. کاظم به مهدی اشاره کرد. مهدی نیم نگاهی به اطراف انداخت. آهسته کلتش را از کمر بیرون کشید و مسلح شد. هر دو گربه وار به درون خانه خزیدند. هیچ صدایی نمیآمد. کاظم نرم و چابک، از پله ها بالا رفت.

مهدی هم بـا احتیـاط از پلـه هـا بـالا کشید. درِ اتاقشان نیمه باز بـود. کـاظم بـه داخـل اتـاق پریـد. چشـمانش از تعجـب گردشد. تمام وسایل اتاق به هم ریخته بـود. مهـدی هـم وارد اتـاق شـد.

کاغـذها و کتابها، در گوشه و کنار اتاق، پاره و درهم انباشته شده بود. تشکها و متکاهـا پـاره و
حتی دو پشتی کهنه شان جر خورده بود. قابلمة غذا دمر شده و بوی نفت، اتاق را پر کرده بود. مهدی، ترسیده و نگران گفت: »یـا امـام حسـین، چـه بلایـی سـر حمیـد آمده؟«
کاظم به دیوار تکیه داد و زیر لب گفت: »کار ساواکی هاست«.
مهدی نشست و سرش را دردست گرفت. ناگهان کاغذ و کتابهای گوشه اتـاق بـه جنبش درآمد. بعد حمید با سر و صورت متورم و لب خونی و چشـمان کبـود بلنـد شد. مهدی جلو دوید، حمید را بغل کرد و با لحنی بغض آلود گفـت: »حمیـد جـان، چه بلایی سرت آورده اند؟«
خون خشکیده، لب حمید را تیـره کـرده بـود. کـاظم، لیـوان آب را روی لبهـای حمید گذاشت و حمید چند جرعه نوشید. بعد حمید، بریده بریده گفت: »ساواکیها بودند. همه جا را به هم ریختند. حسابی کتکم زدند«.
کاظم گوشه ای نشست. هر سه برای لحظاتی ساکت ماندند. ناگهان کاظم پقّی زد زیر خنده و گفت: »تو را به خدا، ریخت و قیافه اش را ببین!«
مهدی اول نخندید؛ اما بعد به خنده افتاد. حمید عصبانی شد و گفت: »بـه چـی میخندید؟ ببینید مرا به چه حال و روزی انداختهاند!«

کاظم با خنده گفت: »واقعیتش، به حال و روزت میخندیم«.
حمید بلند شد. جلو آیینه رفت. با دیدن صورت کوفتـه اش جـا خـورد. برگشـت طرف کاظم و مهدی و گفـت: »مـرا بـه اینجـا کشـانده ایـد کـه بـه کتـک بدهیـد...
بی معرفتها؟!«
مهدی و کاظم ریسه رفتند. حمید هم به خنده افتاد. چنـد لحظـه بعـد، مهـدی گفت: »خُب بچه ها، دیگر بس است. این اولین درسی بود که ساواکیها به ما دادنـد. باید به فکر خانة دیگری باشیم«.
حمید در حالی که به گونه متورمش در آیینه نگاه میکرد، گفـت: »حتمـاً نمـره من هم بیست شده!«
دوباره هر سه تایشان به خنده افتادند

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۶
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی