دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 11

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۵۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی و کاظم تا حمید را دیدند، کلی خندیدند.
حمید هم به خنده افتاد.
ـ به سر کچلم میخندید یا به این گونی هایی که به اسم لباس پوشیده ام؟
مهدی گفت: »هیچی بابا... خُب، حالت چه طور است؟«

کمی که گپ زدند، مهدی پیشنهاد کاظم را به حمید گفت. چشمان حمید بـرق زد و

گفت: »کور از خدا چی میخواهد؟«
کاظم، عینک دودیاش را نشان داد. هر سه خندیدند.

‰
دو ماه بعد، آبا، سومین مستأجرش را در طبقه دوم خانه اش دید.
حمید در کنار درس و کار کمک کاظم و مهدی در مبارزه سیاسی شد. حمید در نبود مهدی و کاظم، کارهای خانه را انجام میداد و به آبا هم کمک میکـرد.

آبـا بـه زودی شیفتة آن جوان معصوم و مؤمن شد که هیچ وقت مستقیم به چشمان کسـی
خیره نمیشد و مثل برادرش مهدی، نجیب و مهربان و سر به زیر بود.
حمید، زیر نظر کاظم و مهدی، با مطالعات مستمر کتابهـای مـذهبی و سیاسـی، هر روز بر دانسته هایش میافزود

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۴
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی