دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۵۹ مطلب با موضوع «باکری» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

روز بعد، وقتی مهدی و ایوب در صف مدرسه ایستاده بودند، مـدیر مدرسـه روی پله ها ایستاد و رو به صف ها گفت: »از طرف مسئولان مدرسه قرار شده هر هفته بـه دو دانش آموز درسخوان و مؤدب جایزه داده شود.
برای این هفته، دو نفر از دانش آموزان کـلاس پـنجم را انتخـاب کـرده ایـم. هـم معلم شان و هم ما از این دو نفر راضی هستیم: مهدی باکری و ایوب الیاری«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

عمه خانم گفت: »من که حریف پسرت نمیشوم... لااقل تو یک چیزی بهش بگو.
این نشد که چون دوستش کاپشن نـدارد، ایـن هـم لخـت و عـور تـو ایـن سـرمای
استخوان سوز برود مدرسه«.
مهدی زیر کرسی عرق میریخت و میلرزید. پدر گفت: »آخر تو حـرف حسـابت
چیست پسر... هان؟«

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۵:۳۸
داود احمدپور

زمین زیر حریری سفید از برف پنهان شده بود. برف تـا زیـر زانوهـای مهـدی و ایوب میرسید. زیر پایشان، برف صدا میکرد و خرد میشد. دیگر بـرف نمـیباریـد. کلاغها، شهر را روی سرشان گذاشته بودند. سنگین و بـالزنـان پـرواز مـیکردنـد و صدای قارقارشان را به آسمان میریختند.
ـ قار... قار...

مهدی گفت: »میشنوی ایوب... کلاغها میگویند: برف... برف«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی از پنجرة کلاس به بیرون زل زده بود. برف آرام آرام میبارید. بـاد تنـدی، دانه های برف را میرقصاند و به این سو و آن سو میکشاند.
مهدی رو به ایوب کرد و گفت: »ببین چه برفی میبارد
ایوب، دستان یخ زدهاش را »هـاه« کـرد و گفـت: »آره... انگـار تـو آسـمان، پنبـه حلاجی میکنند«.
مهدی خندید و گفت: »پسر، تو شاعری. چه توصیف قشنگی کردی
ایوب لبخند زد. دوباره نَفَس گرمش را در انگشتان چنگ شده اش دمید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۰:۱۷
داود احمدپور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از شهادت حمید، مهدی تا مدتها در منطقـة عملیـاتی خیبـر مانـد. در ایـن مدت، رطوبت شدید منطقه، او را دچار درد پا کرد. بعد از بازگشت به عقبه، تا مدتها پایش را در تنور داغ میگذاشت تا درد پایش تسکین یابد.
اسفند ماه ،1363یک سال پس از شهادت حمید، به زیارت امام خمینی رفت. او در آنجا از آیت االله خامنه ای خواهش میکند که از امام بخواهد دعـا کنـد تـا شـهید شود. مهـدی در وصـیتنامه اش نوشـته اسـت: »خـدایا! چـه قـدر دوسـتداشـتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۰ ، ۰۰:۱۴
داود احمدپور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی پس از شرکت در عملیات مختلـف و پاکسـازی ضـد انقـلاب، بـه منطقـة جنوب کشور رفت و معاونت تیپ نجف اشرف را به عهده گرفت. در عملیات فتحالمبین، در منطقة رقابیه، از ناحیـة چشـم مجـروح شـد. پـس از بهبود، به جبهه بازگشت و در آزادسازی خرمشهر شرکت کرد و باز مجروح شد؛ امـا دست از هدایت و سازماندهی نیروهای عملکننده برنداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

با پیروزی انقلاب، مهدی نقشـی فعـال در سـازماندهی سـپاه پاسـداران انقـلاب اسلامی داشت. مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان بـا خـدمت در سپاه، به انتخاب شورای شهر ارومیه، مسئولیت شهرداری ارومیه را به عهده گرفت.
خانواده و دوستانش به او فشار میآوردند که ازدواج کند؛ اما مهـدی بـه شـوخی میگفت: »من با کسی ازدواج میکنم که بتواند قبضة خمپاره را بردارد«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

با ورود به دانشگاه، مرحلة جدیدی از زنـدگی علمـی و سیاسـی او آغـاز شـد. در همان سالها به طور جدی پا در عرصه مبارزات سیاسی و انقلابـی گذاشـت. مطالعـة کتاب »ولایت فقیه« امام خمینی، نقش مهمی در شکلگیـری شخصـیت او بـر جـا گذاشت.
او در دانشگاه، درسـخوان و یـاور دانشـجویان، و بیـرون از دانشـگاه، دانشـجویی پرشور و حال و واقف به اوضاع و احوال زمانه بـود. او و دوسـتانش نقـش مهمـی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۰۹:۳۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

تولد یک پروانه
فیض االله در حال آب دادن به باغچة کارخانـه بـود کـه صـدای نگهبـان دم در را شنید.

شلنگ را در باغچه رها کرد و به سوی اتاقـک نگهبـانی رفـت. مـرد نگهبـان، گوشی تلفن به دست گفت: »مش فیض االله، مژده بده... خانمت فارغ شد. بدو«.
فیض االله یک نفس تا خانه دوید.
وقتی به خانه رسید که فامیل و آشنایان در حیـاط و اتـاق در انتظـارش بودنـد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۲
داود احمدپور