شهید باکری 10
بسم الله الرحمن الرحیم
اولین درس
کاظم، نگاهی به اطراف انداخت. همه جـا را سـیاه مـیدیـد. عینـک دودیاش را برداشت. کلاه کشی تا ابروانش پایین آمده بود. یقة پـالتویش را بـالا داد و دوبـاره بـا دقت و ریزبینی، اطراف را از چشم گذراند.
سـرکوچه، چنـد پسـربچه فوتبـال بـازی میکردند. روی پشت بام چند خانه آن طرفتر، جوانکی چشم به آسمان دوخته بـود و سوت میزد و از دیدن کبوترهای در حال پروازش لـذت مـیبـرد. کـاظم سـه بـار شاسی زنگ خانه را زد. بعد رفت و عقب ایستاد. پـردة پنجـرة طبقـة دوم کـه روبـه کوچه بود، کنار رفت. مهدی دست تکان داد. کاظم، عینکش را به چشـم زد؛ یعنـی اوضاع آرام است. لحظه ای بعد، در باز شد و کاظم وارد خانه شد. پیـرزن صـاحبخانه در حیاط رخت میشست.
کاظم سلام کرد. پیرزن گفت: »سلام اکبـر جـان. پسـرم، داروهایم را گرفتی؟«
کاظم جلو رفت. از جیب پالتویش، کیسه ای پر از قرص و شـربت درآورد، داد بـه دست پیرزن و گفت: »مگر میشود یادم برود آبا جان؟ حالت چه طور است؟«
آبا، دستان آب چکانش را با پر چادرش پاک کرد و گفت: »الحمـدالله... پیـر بشـوی پسرم... چه قدر شد؟«
ـ بعداً حساب میکنیم، آبا جان... خداحافظ.
کاظم، پله ها را دو تا یکی بالا رفت. در چوبی راباز کرد و وارد اتـاق شـد. مهـدی، کنار چراغ علاءالدین نشسته بود و داخل قابلمه را به هم میزد. کـاظم، پـالتویش را درآورد و گفت: »سلامت باشید. نه... زیاد خسته نیسـتیم. ای... ای الحمـدالله... همـه سلام رساندند«.
مهدی نگاهش کرد و خندید. کاظم دو زانو نشست و گفت: »چه عجـب، مـا گـل خنده را بر رخسار آفتابگون شما دیدیم!«
مهدی خندید و گفت: »مطمئنی حالت خوب است؟ آن از احوالپرسـی و تحویـل گرفتن خودت، این هم از کلمات قصارت!«
کاظم، عینک دودیاش را زد و گفت: »بندة حقیر، کاظم میرولد، با نـام مسـتعار اکبر، از دوشاب ساتان، در کمال صحت و سلامت در خدمت رئیس باند رابـین هـود هستم«.
مهدی گفت: »هیس! پسر، مگر کله پاچه خورده ای که این قدر فک میزنی؟«
کاظم جلو خزید، قاشق را گرفت و نیم نگاهی به قابلمه انداخت. با لذت بو کشـید
و گفت: »به به .. باز هم نون والقلم!«
مهدی گفت: »تو کی آدم میشوی؟ قلم و نون. میدانی چه قدر خاصیت دارد؟!«
کاظم، قاشق را در قابلمه چرخاند و گفت: »حالا برادر باکری، ای مرد خدا بعد از من، میخواهم ازتو بازجویی کوچکی بکنم«.
ـ باز چه تئاتری میخواهی بازی کنی؟
کاظم، عینکش را برداشت، به چشمان خوش حالت مهـدی دقیـق شـد و گفـت:
»چند وقت است حال درست و حسابی نداری. خیلی تو فکری. ببین مهدی، ما غیـر از اینکه دوست و همبازی کودکی تا حالا هستیم، مثل برادریم؛ البته اگـر تـو قبـول داشته باشی. به من بگو چه شده. چرا خودخوری میکنی؟ مبارزه خسـته ات کـرده؟
نگران چی هستی؟«
مهدی عقب خزید و به دیوار تکیـه داد. نَفَـس عمیقـی کشـید و گفـت: »نگـران حمید هستم«.
کاظم، چینی به پیشانی انداخت و گفت: »حمید؟ مگر چه شده؟«
ـ کاظم، تو که غریبه نیستی. من دو ساله بودم و حمید یک ساله که مادرمان به رحمت خدا رفت. عمه ام جای مادرمان را پر کـرد؛ امـا همیشـه غـمِ نبـود مـادر تـو خانه مان موج میزد. فعلاً هم در ارومیه همیشه تحت نظر ساواک هستیم. به خـاطرهمین، من آمده ام تبریز با هم درس میخوانیم، کار مـیکنـیم و مبـارزه مـیکنـیم.
حمید هم که رفتـه سـربازی. دلـم بـرایش تنـگ شـده. نمـیدانـم بعـد از سـربازی میخواهد چه کار کند؟
کاظم، قابلمه را زمین گذاشت، سفره را پهن کرد و گفت: »بیا... ناهـارت را بخـور تا من بگویم چه کار بکنی!«
مهدی، نگاهی پرسشگرانه به کاظم کرد. کاظم، تکه ای نان کند و گفـت: »بعـد از ناهار«.
مهدی لبخند زد و جلو خزید.
کاظم، لقمه ای پایین داد و گفت: »میرویم دیدن حمید. فکر کـنم یکـی دو مـاه دیگر خدمتش تمام شود. میآوریمش پیش خودمان. هـم کـار مـیکنـد، هـم درس میخواند و انشاءاالله دانشگاه قبول میشود. چه طور است؟«
مهدی گفت: »از این بهتر نمیشود«.