دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۵۹ مطلب با موضوع «باکری» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

با صدای انفجار مهیبی از خواب میپرم. آسمان روشن شده است و صدای لودرها لحظه ای قطع نمیشود. بچه ها روی خاکریز میجنگند و بـه سـوی دشـمن شـلیک میکنند، به زحمت بلند میشوم. خاکریز تا چشم کار میکنـد، ادامـه یافتـه اسـت.
اضطراب میگیردم. چرا از آقا مهدی غافل مانده ام؟ نمیدانم کجاست و چه میکنـد.
لنگ لنگان راه میافتم. سراغش را از هر کس میگیرم، نمـیدانـد. دلشـوره ام بیشـتر میشود. نکند بلایی سرش آمده باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۸:۱۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

گوشی را به دست آقا مهدی میدهم. آقا مهدی در گوشی میگوید: »یعنی چـه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بیایند و خاکریز بزنند؟«
تا به حال، آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم. رگهای گـردنش بـاد کـرده بود. با چهرهای ملتهب میگوید: »آتش شدیده یعنی چه؟ این حرفهـا کـدام اسـت؟ بچه ها دارند زیر آتش مقاومت میکنند... آن وقت تو میگویی لودرچی ها نمیتواننـد جلو بروند. اصلاً این طور نمیشود. من الان خودم را میرسانم«.
تا آقا مهدی بلند میشود، من هم بیسیم را برمـیدارم و پشـت سـرش از سـنگر بیرون میدوم. آقا مهدی، موتور تریل را هندل میزند و روشـن مـیکنـد. بـی هـیچ حرفی پشتش مینشینم. موتور از جا کنده میشـود و پرشـتاب در زیـر گلولـه هـا و خمپارهها حرکت میکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۲۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

ماشین به پادگان رسید. رضا گفت: »خدا به دادمان برسد. حسابی دیر کردیم«.
مجتبی به خورشید در حال غروب نگاه کرد و گفت: »خیلی بد شد«.
مهدی گفت: »اگر میخواهید، من بیایم و با فرماندهتان صحبت کنم«.
عبداالله گفت: »اگر این کار را بکنید، خیلی خوب میشود«.
نگهبان دم در پادگان با دیدن مهـدی سـلام کـرد و طنـاب ورودی را برداشـت.
ماشین داخل پادگان شد. مهدی گفت: »گفتید کدام گردان هستید؟«
ـ حضرت زهرا)س.(
ماشین به سوی یکی از ساختمانها رفت. مجتبی و رضا و عبداالله با اضطراب پیاده
شدند. مهدی هم پیاده شد و گفت: »یکی برود فرمانده گردان را صدا کند«.
رضا به داخل ساختمان دوید. چند لحظه بعد با فرمانده گردان آمـد. فرمانـده بـا
دیدن مهدی خندید و او را بغل کرد. رضا با تعجب به عبداالله و مجتبـی نگـاه کـرد.
مهدی، فرمانده را کنار کشید و کمی با او صحبت کرد. بعد به سـوی آن سـه آمـد و

گفت: »خب، من رفتم. اگر گذارتان به شهر افتاد، باز هم به دیدنم بیایید. خوشـحال
میشوم. خداحافظ«.
مهدی با آن سه دست داد و رفـت. فرمانـده گـردان بـه طرفشـان آمـد و گفـت:
»بروید به اتاقتان. این دفعه را به خاطر آقا مهدی بخشیدمتان«.
رضا گفت: »آقا مهدی؟«
فرمانده گردان گفت: »مگر او را نمیشناختید؟ آقا مهدی، فرمانده لشگر ماست«.
نفس در سینة رضا حبس شد. به مجتبی و عبداالله نگاه کرد. آن دو هـم چنـدان
حال و روز بهتری نداشتند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۰۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

رضا از خواب پرید. اول منگ و گیج به اطراف نگاه کرد. نمیدانست در کجاسـت.
عبداالله و مجتبی در کنارش خواب بودند. همه چیز به یادش آمد. بـه سـاعتش نگـاه
کرد. رنگ از صورتش پرید. با هول و ولا عبداالله و مجتبی را تکان داد.
ـ بچه ها، بلند شوید. دیرمان شد. مجتبی... عبداالله...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۹:۰۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

کنار رود اصلی که دو طرفش دیوار سختی تا انتها قد کشیده بود، اتاقک دژبـانی
جا خوش کرده بود. یکی از نگهبانها که لباس پلنگی پوشیده بود و بـا تکـه کـارتنی خودش را باد میزد، به مجتبی گفت: »کجا اخوی؟«
مجتبی و رضا و عبداالله ایستادند. عبداالله گفـت: »سـلام. مـا از نیروهـای گـردان
حضرت زهرا)س( لشگر هستیم. آمـدیم خریـد. پولمـان تمـام شـده.گشـنه و تشـنه مانده ایم معطل«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۰ ، ۱۰:۱۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

رضا در زیر سایه درختی روی زمین ولو شد و گفت: »بفرما... ایـن هـم از اینجـا.
مجتبی، تو که میگفتی اینجا دوست و آشنا داری؛ پس چی شد؟ شدیم سـکة یـک
پول«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۰ ، ۱۰:۲۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

رضا روی جدول کنار خیابان نشسـت و گفـت: »مـن کـه از پـا افتـادم... شـما را نمیدانم«.
عبداالله با پر چفیه، عرق پیشانی را گرفت و گفت: »آی گفتی«.
مجتبی، بلوز فرمش را تکان داد تا بدن خیسش کمی هوا بخورد.
خورشید در وسط آسمان انگار آتش میریخت. بدن هـر سـه خـیس عـرق بـود.
پشت بلوز فرم عبداالله و رضا، رد عرق مثل رشـته کـوهی وارونـه نقـش بسـته بـود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجرة اتاقش به خیابان نگاه مـیکـرد. جویهـا لبریز شده و آب در خیابان و کوچه های مجاور سرازیر شده بود.

مهـدی پشـت میـز نشست. پروندهای را که مطالعه میکرد، بست. درِ اتاق به صـدا درآمـد و نـوراالله وارد اتاق شد. هول کرده بود. مهدی بلند شد و گفت: »چه شده، نوراالله؟«
نوراالله پیشانیاش را پانسمان کرده بود. بـا هـول و ولا گفـت: »سـیل آمـده، آقـا مهدی... سیل«.
مهدی سریع گوشی تلفن را برداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۰ ، ۱۶:۴۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

آن شب تا صبح باران بارید. مهدی، سلام نماز صبح را داد؛ اما باران هنـوز قطـع
نشده بود. قطرات باران به شیشة پنجره مـیخـورد و صـدا مـیکـرد. مهـدی رو بـه
همسرش که پشت سرش نشسته بود و ذکر میگفت، کرد و گفت: »قبول باشد. مـن
امروز زودتر به شهرداری میروم«.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۰ ، ۰۹:۴۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی، خشاب سلاحش را عوض کرد. نوراالله به آرامی سربلند کرد و از فـراز تپـه به روبه رو نگریست. ناگهان صدای چند شلیک بلند شد و گلوله هایی به تخته سنگی که مهدی و نوراالله پشت آن پناه گرفته بودند، خورد و تکـه هـای سـنگ بـه اطـراف پاشید. مهدی، دست نوراالله را کشـید. نـوراالله بـر زمـین غلتیـد. باریکـه ای خـون از پیشانیاش میجوشید.
ـ چی شد، نوراالله؟
نوراالله، دست به پیشانی گرفت و گفت: »چیزی نیست. فکر کنم تکهای سنگ به پیشانی ام خورده«.
مهدی، پایین پیراهنش را کند و پیشانی نوراالله را بست. صدای احمد از بالا بلنـد شد.
ـ دارند فرار میکنند، آقا مهدی!
مهدی سریع بلند شد. رگباری به سوی افراد ضـد انقـلاب شـلیک کـرد و فریـاد کشید: »نگذارید فرار کنند. بزنیدشان«.
بار دیگر صدای شلیک گلوله ها، کوهستان را پر کرد. مهدی و نوراالله گربـه وار بـه پایین سرازیر شدند. پشت سرشان، احمد و هاشم میآمدند.
صبح زود بود که به مهدی خبر رسید. تعدادی از نیروهای ضد انقلاب بـه یکـی از روستاهای اطراف ارومیه آمده اند. مهدی، نیروهایش را آماده کرده و سوار بر جیپ بـه سوی روستا رفته بودند؛ اما زمانی به روستا رسیدند که ضد انقلاب گریخته بود.

چنـد زن بر گرد سه نعش شیون میکردنـد و چنـگ بـه صورتشـان مـیزدنـد. آن سـه، از بسیجیان روستا بودند که مسئولیت حفاظت از روستا را داشتند. در کنار جـادة نیمـه تمامی که به سوی روستا میآمد، پنج نفـر از بچـه هـای جهادسـازندگی اعـدام شـده بودند. مهدی فرصت را از دست نداد و به همراه نیروهـایش بـه تعقیـب اشـرار رفـت.
ساعتی بعد، در نزدیکی رودخانه ای به آنها رسیدند و نبردی سخت آغاز شد.


مهدی دریافت که اشرار میخواهند از رودخانة کف آلـود و پرخـروش بگذرنـد. رو
به هاشم که راکت انداز بر دوش داشت، فریاد زد: »هاشم، بزن!«
هاشم که نفس نفس میزد، چند نفس عمیق کشـید، لـرزش دسـتان خسـتهاش را گرفت و آر،پی، جی را رو به آنها نشانه رفت.
ـ یا مهدی...
موشک باردی سفید به سوی اشرار به پرواز درآمد و لحظه ای بعد در نزدیکی آنها منفجر شد و باران سنگ و ماسه را بر سر آنها باراند. چنـد نفـر بـر زمـین غلتیدنـد.
مهدی پا تند کرد. یکی از اشرار که مجروح شده بود، برگشت؛ اما گلوله هـای مهـدی
سینهاش را دراند و او به پشت در رودخانه پرت شـد. دو نفـر دیگـر بـه آب زدنـد و همراه جریان شدید آب رفتند. نیروهای مهدی به سویشان شلیک کردنـد؛ امـا آنهـا دیگر از تیررس گذشته بودند. مهدی به جنازه ها رسـید. سـه نفـر بودنـد؛ خـونین و
بیجان.

صدای آذرخش در کوهستان پیچید. مهدی به آسمان نگاه کـرد. بـاران آغـاز شد. رودخانة پر صدا و خروشان در زیر بارش قطرات باران قوت گرفت.
مهدی با دل نگرانی گفت: »رودخانه خیلی پرزور شده

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۶:۰۴
داود احمدپور