شهید باکری 17
بسم الله الرحمن الرحیم
رگهای طلایی در مشرق در حال جان گـرفتن بـود. هـوا هنـوز خنکـای شـب را داشت. دسته ای پرندة پر سر و صدا در روشنای صبح در دل آسمان قیقاج میرفتند.
از روی بشکه های قیر، بخار بلند میشد. انگار آتش زیر بشکه ها را می لیس ید. بوی
قیر، لطافت و خنکای هوا را میگرفت. اسماعیل، رو به کارگرهای شـهرداری کـرد وگفت: »زود باشید. آفتاب درآمد. هوا گرم بشود، نمیشود کار کرد«.
یکی از کارگرها که مردی جا افتاده و کمی چاق بود، گفت: »انشاءاالله امروز این خیابان را هم تمام میکنیم«.
اسماعیل، کفش هایش را کند، دمپایی پلاستیکی به پا کرد و گفت: »اگر همه مثـل
تو کار کنند، بله«.
جوانی که خمیازه کشان دکمه های بلوزش را میبسـت، چنـد مشـت محکـم بـه سینه زد و گفت: »منظورت به ماست؟«
ـ تو چرا به خودت میگیری، اصغر خان؟ زود باش، آفتاب درآمد.
مهدی با قدمهای بلند به آنها رسید. نگاهی به آنها انداخت و بعـد رو بـه یکـی از کارگرها گفت: »آقا اسماعیل کجاست؟«
اسماعیل جلو رفت و گفت: »اسماعیل منم«.
مهدی، برگة تا شده ای از جیب درآورد و به اسماعیل داد.
ـ سلام... من برای کار آمده ام!
اصغر، غلتک را هل داد و گفت: »کار قحط بود، آمدی شهرداری... با ایـن حقـوق بخور و نمیرش؟«
اسماعیل به اصغر تشر زد.
ـ سرت به کار خودت باشد.
بعد رو به مهدی کرد و گفت: »ببین جوان، کار آسفالت کاری خیلی سخت اسـت.
گرما دارد، کوفتگی عضلات و سوختگی دارد. تو مثل اینکه تا حـالا کارهـای سـخت
نکرده ای. فردا نیایی بگویی؛ آی کمرم درد گرفت، زانوم گزگـز مـیکنـد و گرمـا زده شده ام ها...«
مهدی لبخندی زد و گفت: »نه... مطمئن باشید شکایت نمیکنم«.
ـ دمپایی تو وانت است. پات کن، بیا اینجا.
ـ چشم.
مهدی لباس عوض کرد، دمپایی پا کرد و سر کارش رفت.