دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 17

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

رگهای طلایی در مشرق در حال جان گـرفتن بـود. هـوا هنـوز خنکـای شـب را داشت. دسته ای پرندة پر سر و صدا در روشنای صبح در دل آسمان قیقاج میرفتند.
از روی بشکه های قیر، بخار بلند میشد. انگار آتش زیر بشکه ها را می لیس ید. بوی
قیر، لطافت و خنکای هوا را میگرفت. اسماعیل، رو به کارگرهای شـهرداری کـرد وگفت: »زود باشید. آفتاب درآمد. هوا گرم بشود، نمیشود کار کرد«.

یکی از کارگرها که مردی جا افتاده و کمی چاق بود، گفت: »انشاءاالله امروز این خیابان را هم تمام میکنیم«.
اسماعیل، کفش هایش را کند، دمپایی پلاستیکی به پا کرد و گفت: »اگر همه مثـل
تو کار کنند، بله«.
جوانی که خمیازه کشان دکمه های بلوزش را میبسـت، چنـد مشـت محکـم بـه سینه زد و گفت: »منظورت به ماست؟«
ـ تو چرا به خودت میگیری، اصغر خان؟ زود باش، آفتاب درآمد.
مهدی با قدمهای بلند به آنها رسید. نگاهی به آنها انداخت و بعـد رو بـه یکـی از کارگرها گفت: »آقا اسماعیل کجاست؟«
اسماعیل جلو رفت و گفت: »اسماعیل منم«.
مهدی، برگة تا شده ای از جیب درآورد و به اسماعیل داد.
ـ سلام... من برای کار آمده ام!
اصغر، غلتک را هل داد و گفت: »کار قحط بود، آمدی شهرداری... با ایـن حقـوق بخور و نمیرش؟«
اسماعیل به اصغر تشر زد.
ـ سرت به کار خودت باشد.
بعد رو به مهدی کرد و گفت: »ببین جوان، کار آسفالت کاری خیلی سخت اسـت.
گرما دارد، کوفتگی عضلات و سوختگی دارد. تو مثل اینکه تا حـالا کارهـای سـخت


نکرده ای. فردا نیایی بگویی؛ آی کمرم درد گرفت، زانوم گزگـز مـیکنـد و گرمـا زده شده ام ها...«
مهدی لبخندی زد و گفت: »نه... مطمئن باشید شکایت نمیکنم«.
ـ دمپایی تو وانت است. پات کن، بیا اینجا.
ـ چشم.
مهدی لباس عوض کرد، دمپایی پا کرد و سر کارش رفت.


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۱۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی