دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا 1108

سه شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۲ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

صاحبدلی" روزی به "پسرش" گفت: 

💢برویم زیر "درخت صنوبری" بنشینیم.
پسر در کنار پدر "راهی" شد. 
پدر دست در "جیب" کرد و مقداری "سکه طلا" از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد. 
گفت: پسرم می خواهی "نصیحتی" به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که "رفع مشکلی اساسی" از زندگی خود بکنی؟
پسر فکری کرد و گفت:
پدرم بر من "پند را بیاموز،" سکه ها را نمی خواهم،
سکه برای رفع "یک مشکل" است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای "تمام عمر." 
پدرش گفت:

سکه ها را بردار...
پسر پرسید:
"پندی ندادی؟!"
پدر گفت: 
☑️وقتی تو "طالب پندی" و سکه را گذاشتی و پند را بر داشتی، یعنی می دانی سکه ها را کجا هزینه کنی.!
و این؛
"بزرگترین پند من برای تو بود."
☑️پسرم بدان "خدا" نیز چنین است...
اگر "مال دنیا" را رها کنی و دنبال "پند و حکمت" باشی، دنیا خودش به تو "رو می کند."
ولی اگر "دنیا را بگیری" یقین کن، 
"علم و حکمت" از تو "گریزان" خواهد شد.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۴/۰۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی