دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 19

شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۵۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

آفتاب به وسط آسمان نزدیک میشد. اسماعیل به طرف مهدی کـه غلتـک هـل میداد، آمد و گفت: »بارکاالله جوان، ازت خوشم آمد. پولی که مـیگیـری، حلالـت باشد. از صبح حواسم بهت هست. تو کارگر خوبی هستی«.
مهدی لبخندی زد. صدای اصغر بلند شد.ـ بازرس آمد!
مهدی، رد نگاه اسماعیل را گرفت. ماشینی ازدور به سویشـان مـیآمـد. اصـغر و دوستانش بسرعت مشغول کار شدند. پیرمرد که از زور کار به نفس نفس افتاده بود،

گفت: »ببین چه طوری به کار افتادند؟ همیشه باید زور بالای سرشان باشد«.
مهدی گفت: »شاید زیاد هم مقصر نباشند. حقوق شماها کم است«.
پیرمرد با تعجب به مهدی نگاه کرد.
ماشین به آنها رسید و ترمز کرد. دو نفـر از ماشـین پیـاده شـدند. اسـماعیل بـه طرفشان رفت و رو به یکی از آن دو که لباس مرتبی پوشیده بود و عینکی دودی به چشم داشت، سلام کرد. مرد عینکی در حالی کـه آهسـته روی آسـفالت نـرم و داغ قدم برمیداشت، از روند کار پرسید و اسماعیل جـواب داد.

بـازرس ایسـتاد. تکـه ای چوب از زمین برداشت و کف کفشهایش را پاک کرد. سر که بلند کـرد، نگـاهش بـه مهدی افتاد که بی توجه به آنها عرق ریزان در حال کار بود .بازرس مثل برق گرفته هـا خشکید. مرد همراهش پرسید: »چی شده، آقای نوری؟«
نوری، عینکش را برداشت، آب دهان قورت داد و گفت: »مـن درسـت مـیبیـنم، حیدری؟«
حیدری با تعجب گفت: »منظورتان را نمیفهمم!«
نوری، مهدی را نشان داد و گفت: »مهندس باکری...«
حیدری دقیق شد:
ـ یعنی چه؟ بله... خودش است... مهندس باکری. رو دست خوردیم قربان.
نوری و حیدری بسرعت به طرف مهدی رفتند و با ترس و احترام سـلام کردنـد.
اسماعیل و دیگران با تعجب نگاهشان کردند. سپس آهسـته بـه طـرف آنهـا رفتنـد.
نوری، چاپلوسانه گفت: »جناب شهردار، دست مریزاد! شما چرا زحمت میکشید؟«
اسماعیل جلو رفت وگفت: »جناب شهردار، من شرمنده ام. تـو را بـه خـدا، مـا را ببخشید«.
اصغر که حسابی جا خورده بود، گفت: »شرمنده ام آقای شهردار... حلالم کن...«.
مهدی، غلتک را گوشهای گذاشت و رو به اسماعیل و کارگرها گفت: »مگـر شـما چه کرده اید که ببخشم یا حلال کنم؟«
آنگاه رو به نوری کرد. برق غضبِ چشمانش، دل نوری و حیدری را خالی کرد.
ـ مگر شما مسئول رسیدگی به اینجا نیستید؟مگر من شما را مأمور نکـرده ام بـه کارگرها سربزنید و کم و کسریشان را گزارش کنید؟
نوری با ترس و لرز گفت: »چه قصوری از بنده سرزده؟«
ـ چه قصوری؟! این بنده خداها حقوقشان چه قدر است؟
رنگ از صورت نوری پرید.

مهدی با صدای بلند گفت: »تو چه طور دلت مـیآیـد از حقوق این بنده خدا بدزدی؟ خودت کم حقوق میگیری؟«
نوری سرش را پایین انداخت.

مهدی، لباسش را عوض کرد. رو به نوری و حیدری گفت: »شما اخراجیـد. فـردا
برای تسویه حساب به شهرداری بیایید«. بعد رو به اسماعیل و کارگرها کـرد و گفـت: »حلالـم کنیـد. قصـدم فضـولی تـو کارتان نبود. میخواستم از نزدیـک در سـختی کارتـان شـریک باشـم. از حـالا، هـر مشکل و مسئله ای داشتید، مستقیماً مرا در جریان بگذارید. خداحافظ«.
مهدی، دست آنها را فشرد. شانة اصغر را هم که با شرمسـاری اشـک مـیریخـت نوازش کرد و به سوی شهرداری رفت.
اسماعیل، نگاهی به نوری و حیدری انداخت و با صدای بلند رو به کارگرها گفت:
»برگردید سر کارتان؛ اما اول یک صلوات برای سلامتی شهردار آقایمان بفرستید«.
کارگرها صلوات فرستادند و مشغول کار شدند

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۲۲
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی