شهید باکری 16
بسم الله الرحمن الرحیم
حمید به قرارگاه رسید. بیشتر فرماندهان را میشناخت. در گوشه ای نشست. بـه حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین)ع( ـ گفـت: »حـاج حسـین، پـس ایـن برادر همت کجاست؟«
حاج حسین گفت: »هر جا باشد، دیگر سر و کله اش پیدا میشود«.
در اتاق به صدا درآمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همـه بلنـد شـدند. همـت بـا فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد.
همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، مات و متحیر بر جا مانـد. هـر دو چند لحظه ای به هم خیره ماندند و بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغـل کردنـد.
حاج حسین گفت: »چه شد آقا حمید... تو که حاج همت را نمیشناختی
حمید خندید و حرفی نزد.
آخر جلسه بود که مهدی آمد. سلام کرد و کنار حمید نشست؛ اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه میکنند و زیر لب میخندیـدند. مهـدی تعجـب کرد. نمیدانست آن دو به چه میخندند.
جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی گفـت: »شـما دو نفـر به چی میخندیدید؟«
حمید با خنده گفت: »آقا مهدی قضیة آمدنم از ترکیه بـه ایـران یـادت هسـت؟
همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیبم میکرد؟«
مهدی، چینی به پیشانی انداخت و با تأملی گفت: »آهان، یادم آمد... خب؟«
حمید، دست بر شانة همت گذاشت و گفت: »آن ساواکی، ایشان بودند«.
مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: »اتفاقـاً مـن هـم خیـال مـیکـردم شـما ساواکی هستید و مرا تعقیب میکنید. به همـین خـاطر، از رسـتوران نزدیـک مـرز،
پیاده به طرف مرز فرار کردم«.
مهدی خندید و گفت: »بنده های خدا... الکـی الکـی کلّـی پیـاده راه رفتیـد. امـا خودمانیم، قیافة هردویتان به ساواکیها هم میخورد!«
خنده فضای قرارگاه را پر کرد