شهید باکری 14
بسم الله الرحمن الرحیم
مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور میآمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شـد.دوید
حمید، عرقریزان با دو کولة بزرگ بر دوش میآمد.
بـه هـم رسـیدند. حمیـد، کوله ها را بر زمین گذاشت و همان جا از خستگی بر زمـین نشسـت. مهـدی بغلـش کرد و بعد شانه هایش را مالید و گفت: »چی شده حمید... زهوارت در رفته؟«
حمید که نفس تازه میکرد، به خنده افتاد و گفت: »هنوز نه؛ اما...«
ـ اما چی؟ خیلی نگرانت بودم.
ـ هیچی. کم مانده بود گیر ساواکی ها بیفتم.
ـ چی؟ ساواکیها؟
حمید بلند شد. مهدی، کوله ها را به دوش گرفت. از سنگینی کوله ها، بدنش تاب برداشت. حمید گفت: »حالا میبینی من با چه بدبختی اینها را از آن طرف مـرز تـا اینجا آورده ام؟«
ـ تو ماشااالله جوانی؛ اما من دیگر پیر شده ام. خب، حالا تعریـف کـن، ببیـنم چـه شده.
تپه را دور زدند و به قاطر رسیدند. حمید کمک کرد تـا مهـدی کولـه هـا را روی قاطر بگذارد و جایشان را محکم بکند.
ـ از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به جوان لاغر و چشم درشتی افتاد که به من خیره شده بود. یکریز مرا میپایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مـرز دیدم نه، این طور نمی شود. راستش کمی هم ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. خلاصه کنم... نزدیک مرز اتوبوس جلو یک رستوران ترمز کـرد. آهسـته بـار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک. تا اینجا یکنفس آمدم. دیگـر پیرم درآمد.
مهدی گفت: »حالا ببینم بارت چی هست؟«
حمید گفت: »اسلحه و مهمات«.
مهدی با تعجب به حمید نگاه کرد. حمید گفت: »چرا این طوری نگاهم میکنی.
مگر این سومین بار نیست که از ترکیه برایت سلاح و مهمات میآورم؟«
ـ آخر چه طور از سوریه...
حمید خندید و گفت: »پدر پول بسوزد! راننده وقتی اسکناسها را دید، مثل مـوم نرم شد. البته بهش نگفتم بارم اسلحه و مهمات است. گفتم قاچاق است. درجا قبول کرد«.
مهدی گفت: »خیلی خوب شـد. بـا اینهـا مـیتـوانیم حسـابی جلـو سـاواکیهـا دربیاییم«.
حمید روی قاطر پرید. مهدی، افسار قـاطر را کشـید و بـه سـمت روسـتا راهـی شدند