شهید باکری 24
دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۱ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
رضا در زیر سایه درختی روی زمین ولو شد و گفت: »بفرما... ایـن هـم از اینجـا.
مجتبی، تو که میگفتی اینجا دوست و آشنا داری؛ پس چی شد؟ شدیم سـکة یـک
پول«.
مجتبی، بسته های خرید را در دست جابه جا کرد و گفـت: »دسـتم را بـو نکـرده
بودم. خب، شنیدی که گفتند ناهارشـان تمـام شـده و رفـتن مـا تـو مقـر برایشـان
مسئولیت دارد.
دوست و دشمن یکی شده. تا دلت بخواهد، منافق فراوان شده«.
عبداالله، دست رضا را کشید و بلندش کرد. مجتبی گفت: »کمی جلوتر، یک مقـر
دیگر هست. انشاءاالله فرجی میشود. راه بیفتید«.
بار دیگر هر سه لک و لک کنان راهی شدند
۰۰/۰۹/۰۱