دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 27

جمعه, ۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

رضا از خواب پرید. اول منگ و گیج به اطراف نگاه کرد. نمیدانست در کجاسـت.
عبداالله و مجتبی در کنارش خواب بودند. همه چیز به یادش آمد. بـه سـاعتش نگـاه
کرد. رنگ از صورتش پرید. با هول و ولا عبداالله و مجتبی را تکان داد.
ـ بچه ها، بلند شوید. دیرمان شد. مجتبی... عبداالله...

مجتبی و عبدالله نشستند. عبداالله گفت: »خیلی بد شد. حسابی دیر کردیم«.
در اتاق باز شد و مهدی وارد شد. هر سه بلنـد شـدند. مهـدی گفـت: »همچـین
خوابیده بودید که دلم نیامد بیدارتان کنم«.
رضا گفت: »خیلی دیرمان شده. فرمانده، پوست کله مان را میکند«.
مهدی خندید و گفت: »نترسید... آبی به سر و صورتتان بزنید، برویم«

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۰۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی