شهید باکری 21
پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۴۵ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
آن شب تا صبح باران بارید. مهدی، سلام نماز صبح را داد؛ اما باران هنـوز قطـع
نشده بود. قطرات باران به شیشة پنجره مـیخـورد و صـدا مـیکـرد. مهـدی رو بـه
همسرش که پشت سرش نشسته بود و ذکر میگفت، کرد و گفت: »قبول باشد. مـن
امروز زودتر به شهرداری میروم«.
همسرش، چادر سپید نمازش را برداشت و گفت: »تو خسته ای آقـا مهـدی. یـک
کم استراحت کن«.
مهدی بلند شد. لباس عوض کرد و گفت:
»استراحت بماند برای بعد. سرم خیلی شلوغ است«.
ـ سماور جوشید... لااقل یک تکه نان بخور، بد برو.
مهدی لبخندی زد و نشست
۰۰/۰۸/۲۷