شهید باکری 22
بسم الله الرحمن الرحیم
باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجرة اتاقش به خیابان نگاه مـیکـرد. جویهـا لبریز شده و آب در خیابان و کوچه های مجاور سرازیر شده بود.
مهـدی پشـت میـز نشست. پروندهای را که مطالعه میکرد، بست. درِ اتاق به صـدا درآمـد و نـوراالله وارد اتاق شد. هول کرده بود. مهدی بلند شد و گفت: »چه شده، نوراالله؟«
نوراالله پیشانیاش را پانسمان کرده بود. بـا هـول و ولا گفـت: »سـیل آمـده، آقـا مهدی... سیل«.
مهدی سریع گوشی تلفن را برداشت.
چنــد دقیقــه بعــد، گروههــای امــداد بــه سرپرســتی مهــدی بــه ســوی محلــه مستضعف نشینی که گرفتار سیل شده بود، راهی شدند.
تمامی محله را آب گرفته بود. حجم آب لحظه به لحظه بیشـتر مـیشـد. مـردم، هراسان و با شتاب به کمک مردمی کـه خانـه و زنـدگیشـان اسـیر آب شـده بـود، میآمدند. آب در بیشتر نقاط تا کمر مردم بالا آمده بود. سقف چند خانه فرو ریختـه بود و تیرکهای چوبی بیرون زده بود. گل و لای و فشار شدید آب، گروههای امدادی را اذیت میکرد.
مهدی، پرجنب و جوش به این سو و آن سـو مـیرفـت و بـه امـدادگرها دسـتور میداد. چند رشته طناب از این طرف تا آن طرف خیابان کشیده شد. مهدی و چنـد نفر دیگر، طناب را گرفتند و در حالی که فشار آب میخواست آنها را ببرد، به سـوی دیگر خیابان رفتند. چند زن و کودک روی بامی رفتـه بودنـد و هـوار مـیکشـیدند
نیروهای امدادی با سعی و تقلا به کمک سیلزدگان که وسایل ناچیز خانه شـان را از زیر گل و لای بیرون میکشیدند، شتافتند.
مهدی به خانه ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد میکشید. مهدی در را هـل داد. آب تا بالای زانوانش رسیده بود. پیرزن به سر وصـورتش مـیزد. مهـدی گفـت: »چه شده مادر؟ کسی زیر آوار مانده؟«
پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود، با گریه و زاری گفت: »قربانت بروم پسـرم...
خانه و زندگی ام زیر آب مانده... کمکم کن«.
چند نفر به کمک مهدی آمدند. آنها وسایل خانه را با زحمت بیرون میکشـیدند و روی بام و گوشه حیاط میگذاشتند. پیرزن گفت: »جهیزیه دختـرم تـو زیـرزمین مانده. با بدبختی جمع کردمش«.
مهدی رو به احمد و هاشم که به کمک آمده بودند، گفت: »یااالله، جلـو درِ خانـه سد درست کنید... زود باشید«.
احمد و هاشم، سدی از خاک جلـو درِ خانـه درسـت کردنـد. راه آب بسـته شـد.
مهدی به کوچه دوید. وانت آتشنشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد، شلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. پمپ کار مـیکـرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم میشد. مهدی غرق گـل و لای بـود. پیـرزن گفـت:
»خیر ببینی پسرم... یکی مثل تو کمکم میکند... آن وقـت، شـهردار ذلیـل شـده از صبح تا حالا پیدایش نیست. مگر دستم بهش نرسد...«
مهدی، فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد.
ـ اگر دستم به شهردار برسد، حقش را کف دستش میگذارم...
چند ساعت بعد، جلو سیل گرفته شد. مهدی، پمپ را خاموش کرد. پیرزن هنـوز دعایش میکرد.
گروههای امدادی، پتو و پوشاک و غذا بین سیلزدهها تقسیم میکردنـد. مهـدی رو به پیرزن گفت: »خب مادر جان،با من امری ندارید؟«
پیرزن با گریه دست به آسمان بلند کرد و گفت: »پسرم، انشااالله خیر از جوانی ات ببینی. برو پسرم، دست علی به همراهت. خدا از تو راضـی باشـد. خـدا بگـویم ایـن شهردار را چه کند. کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت؟«
مهدی از خانه بیرون رفت. پیرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرین میکرد