دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 20

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۰۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی، خشاب سلاحش را عوض کرد. نوراالله به آرامی سربلند کرد و از فـراز تپـه به روبه رو نگریست. ناگهان صدای چند شلیک بلند شد و گلوله هایی به تخته سنگی که مهدی و نوراالله پشت آن پناه گرفته بودند، خورد و تکـه هـای سـنگ بـه اطـراف پاشید. مهدی، دست نوراالله را کشـید. نـوراالله بـر زمـین غلتیـد. باریکـه ای خـون از پیشانیاش میجوشید.
ـ چی شد، نوراالله؟
نوراالله، دست به پیشانی گرفت و گفت: »چیزی نیست. فکر کنم تکهای سنگ به پیشانی ام خورده«.
مهدی، پایین پیراهنش را کند و پیشانی نوراالله را بست. صدای احمد از بالا بلنـد شد.
ـ دارند فرار میکنند، آقا مهدی!
مهدی سریع بلند شد. رگباری به سوی افراد ضـد انقـلاب شـلیک کـرد و فریـاد کشید: »نگذارید فرار کنند. بزنیدشان«.
بار دیگر صدای شلیک گلوله ها، کوهستان را پر کرد. مهدی و نوراالله گربـه وار بـه پایین سرازیر شدند. پشت سرشان، احمد و هاشم میآمدند.
صبح زود بود که به مهدی خبر رسید. تعدادی از نیروهای ضد انقلاب بـه یکـی از روستاهای اطراف ارومیه آمده اند. مهدی، نیروهایش را آماده کرده و سوار بر جیپ بـه سوی روستا رفته بودند؛ اما زمانی به روستا رسیدند که ضد انقلاب گریخته بود.

چنـد زن بر گرد سه نعش شیون میکردنـد و چنـگ بـه صورتشـان مـیزدنـد. آن سـه، از بسیجیان روستا بودند که مسئولیت حفاظت از روستا را داشتند. در کنار جـادة نیمـه تمامی که به سوی روستا میآمد، پنج نفـر از بچـه هـای جهادسـازندگی اعـدام شـده بودند. مهدی فرصت را از دست نداد و به همراه نیروهـایش بـه تعقیـب اشـرار رفـت.
ساعتی بعد، در نزدیکی رودخانه ای به آنها رسیدند و نبردی سخت آغاز شد.


مهدی دریافت که اشرار میخواهند از رودخانة کف آلـود و پرخـروش بگذرنـد. رو
به هاشم که راکت انداز بر دوش داشت، فریاد زد: »هاشم، بزن!«
هاشم که نفس نفس میزد، چند نفس عمیق کشـید، لـرزش دسـتان خسـتهاش را گرفت و آر،پی، جی را رو به آنها نشانه رفت.
ـ یا مهدی...
موشک باردی سفید به سوی اشرار به پرواز درآمد و لحظه ای بعد در نزدیکی آنها منفجر شد و باران سنگ و ماسه را بر سر آنها باراند. چنـد نفـر بـر زمـین غلتیدنـد.
مهدی پا تند کرد. یکی از اشرار که مجروح شده بود، برگشت؛ اما گلوله هـای مهـدی
سینهاش را دراند و او به پشت در رودخانه پرت شـد. دو نفـر دیگـر بـه آب زدنـد و همراه جریان شدید آب رفتند. نیروهای مهدی به سویشان شلیک کردنـد؛ امـا آنهـا دیگر از تیررس گذشته بودند. مهدی به جنازه ها رسـید. سـه نفـر بودنـد؛ خـونین و
بیجان.

صدای آذرخش در کوهستان پیچید. مهدی به آسمان نگاه کـرد. بـاران آغـاز شد. رودخانة پر صدا و خروشان در زیر بارش قطرات باران قوت گرفت.
مهدی با دل نگرانی گفت: »رودخانه خیلی پرزور شده

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۲۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی