شهید باکری 29
بسم الله الرحمن الرحیم
گوشی را به دست آقا مهدی میدهم. آقا مهدی در گوشی میگوید: »یعنی چـه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بیایند و خاکریز بزنند؟«
تا به حال، آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم. رگهای گـردنش بـاد کـرده بود. با چهرهای ملتهب میگوید: »آتش شدیده یعنی چه؟ این حرفهـا کـدام اسـت؟ بچه ها دارند زیر آتش مقاومت میکنند... آن وقت تو میگویی لودرچی ها نمیتواننـد جلو بروند. اصلاً این طور نمیشود. من الان خودم را میرسانم«.
تا آقا مهدی بلند میشود، من هم بیسیم را برمـیدارم و پشـت سـرش از سـنگر بیرون میدوم. آقا مهدی، موتور تریل را هندل میزند و روشـن مـیکنـد. بـی هـیچ حرفی پشتش مینشینم. موتور از جا کنده میشـود و پرشـتاب در زیـر گلولـه هـا و خمپارهها حرکت میکند.
زمین زیر پایمان مثل ننو تکان میخورد. توپها و خمپارهها زوزهکشان میآینـد و منفجر میشوند و قارچهای آتش به آسمان بلند میشود.حتماً نبرد سـختی در خـط مقدم آغاز شده است.
اولین بار است که میبینم دشمن در تاریکی پاتک میکند. نمیدانم حالا بچه هـا در جلو و در پناه خاکریز نصفه و نیمه چگونه میجنگند و مقاومت میکنند.
در چند چالة انفجار میافتیم و رد میشویم. با آنکه منورهـا آسـمان شـب زده را روشن کرده اند، اما باز هم در میان آن همه گرد و غبـار، دیـدمان کـم اسـت. چـراغ موتور خاموش است. میزنم به شانة آقا مهدی و با صدای بلند، طوری که آقا مهـدی بشنود، میگویم: »چرا چراغ موتوررا روشن نمیکنی؟«
صدای آقا مهدی را از میان زوزة خمپاره ها میشـنوم: »دیـدهبانهـای دشـمن بـر منطقه دید دارند. نباید ما را ببینند«.
ناگهان در چاله عمیقی میافتیم و هر کدام به سویی پرت میشویم.
درد به جانم میافتد. پوست زانو و دستانم گز گز میکند. مـیدوم بـه سـوی آقـا مهدی. چند منور بالای سرمان روشن میشود. آقا مهدی از جا بلند میشود. خیـالم راحت میشود. دوباره سوار موتور میشویم.
به محوطه ای که لودرها پـارک کـرده انـد، مـیرسـیم. راننـدگان لودرهـا درپنـاه خاکریزی نشسته اند. میرویم به طرف »اصلان« که مسئول لودرهاسـت. آقـا مهـدی میگوید: »مگر نشنیدی چه گفتم؟ زود باشید... جان بچه ها در خطر اسـت. بایـد راه بیفتیم«.
اصلان میگوید: »اما آقا مهدی...«
ـ اما ندارد. زود پاشید. من از جلو میروم، شما پشت سرم بیایید.
لودرها پر صدا گرد و خاک میکنند وپشت سر موتور ما گاز میدهند. بـار دیگـر در چالهای میافتیم و بر زمین پرت میشویم. اصلان از لودر جلویی پایین میپـرد و به سویمان میدود. چند خمپاره دور و برمان منفجر میشود. نفسم بند آمده اسـت.
زانویم به شدت درد میکند و نمیتـوانم قـدم از قـدم بـردارم. اصـلان زیـر بغلـم را میگیرد. آقا مهدی، آرنجش را میمالد و میگوید: »بیـل لـودرت را بـده پـایین، بـا موتور نمیشود جلو برویم«.
زانویم لق میخورد. لنگ لنگان، به هر زحمتی که هست، میرویم و در بیل لودر مینشینیم. بیل بالا میرود. لب میگزم و دردم را بـروز نمـیدهـم. اگـر آقـا مهـدی بفهمد، از همین جا میفرستدم عقب.
لودر راه میافتد. ترکشها به بدنة فلزی بیل میخورند و صدا میکنند. آقا مهـدی جلو را نگاه میکندو با دست و اشاره، اصلان را کـه جلـوتر از دیگـر لودرهـا حرکـت میکند، هدایت میکند. هرچند متر در چاله ای میافتیم و هر دو میخوریم به بدنـه فلزی بیل و روی هم میافتیم. درد، طاقتم را بریده است.
ناگهان در چالهای میافتیم و لودر به پهلو خـم مـیشـود. بیـل پـایین مـیآیـد.
چفیه ام را دور کاسة زانویم که خونی شده است، میبندم. اصلان میآید نزدیک بیل. آقا مهدی میگوید: »چرا حرکت نمیکنی؟«
اصلان هر چند لحظه یک بار ناخودآگاه از صدای انفجارها خم و راست میشود.
ـ آقا مهدی، آتش خیلی شدید شده. آدم نمیتواند رد بشود؛ چه برسد بـه لـودر. نمیتوانیم جلو برویم!
آقا مهدی از بیل پایین میپرد. صدایشان را میشنوم: »االله بنده سی، آنچا بچه ها زیر آتش دشمن بـدون خـاکریز و جـان پنـاه دارنـد مـیجنگنـد، آن وقـت شـماها میترسید جلو بروید؟ پس توکلّتان کجا رفته؟«
ـ به خدا اگر میتوانستیم رد شویم، حرفی نبود. به حضرت عباس رد مـیشـویم. اما میبینی که نمیشود.
ـ این حرفها چیست؟ خدا حضرت ابراهیم را از دل آتش نمـرود صـحیح و سـالم درآورد. این آتش که چیزی نیست.
چند خمپاره در نزدیکیمان منفجر میشود. آقا مهدی میپرد توی بیـل. صـدای اصلان را میشنوم: »یا علی... حرکت میکنیم!«
دوباره لودر حرکت میکند. گلوله ها و ترکشها با صدایی ناهنجار بـه بدنـه و بیـل لودر میخورند. دست آقا مهدی را میکشم و میگویم: »آقا مهدی، مواظـب باشـید. آتش زیاد است«.
آقا مهدی حرفی نمیزند. یکباره صدای شادمانه او بلند میشود: »خدا را شـکر... رسیدیم!«
آقا مهدی از بیل پایین پرید. به زحمت بلند مـیشـوم. گوشـة آسـمان در حـال روشن شدن است. بچه ها با خوشحالی به استقبالمان میآیند. میدانم که دیـدن آقـا مهدی را زیر آتش و در خط اول باور نمیکنند. با کمک یکی از بچه ها پایین میآیم.
لودرچی با جدیت در طول خط سرگرم خاکریز زدن میشود. لنگ لنگان و بیسیم به دوش، همراه آقا مهدی به بچه ها سرمیزنیم. آقا مهدی متوجه لنگیـدنم مـیشـود و میگوید: »چه شده ابراهیم... زخمی شدی؟«
میگویم: »چیزی نیست. زانوم کمی ضربه خورده«.
آقا مهدی بیسیم را از پشتم برمیدارد و میگوید: »چرا زودتر نگفتی مؤمن؟ بـرو استراحت کن«.
ـ تو این وضعیت؟
ـ به امید خدا دیگر خطری نیست. موقع برگشتن، صدایت میکنم... برو.
با آنکه دلم نمیآید ازش جدا شوم، امـا بناچـار مـیروم و سـنگرِ خرابـه ای پیـدا میکنم. یک امدادگر میبیندم. میآید سراغم و زخمم را پانسمان میکند. از شـدت خستگی به خواب میروم.