شهید باکری 23
بسم الله الرحمن الرحیم
رضا روی جدول کنار خیابان نشسـت و گفـت: »مـن کـه از پـا افتـادم... شـما را نمیدانم«.
عبداالله با پر چفیه، عرق پیشانی را گرفت و گفت: »آی گفتی«.
مجتبی، بلوز فرمش را تکان داد تا بدن خیسش کمی هوا بخورد.
خورشید در وسط آسمان انگار آتش میریخت. بدن هـر سـه خـیس عـرق بـود.
پشت بلوز فرم عبداالله و رضا، رد عرق مثل رشـته کـوهی وارونـه نقـش بسـته بـود.
مجتبی گفت: »کمی طاقت بیاورید... داریم میرسیم. بعد از آن خیابان، بـه یکـی از مقرهای لشکر میرسیم. نماز میخوانیم، ناهار میخوریم و برمیگردیم پادگان«.
عبداالله بسختی بلند شد و رو به رضا گفت: »پاشو رضا... مغزم جوشید«.
رضا با بیحالی دسـت بـه سـوی مجتبـی دراز کـرد و بـا کمـک او بلنـد شـد و غرغرکنان گفت: »حالا نمیشد آقایان با معرفت کمی کمتر سفارش خرید میدادنـد و این قدر ما را به دردسر نمیانداختند. صابون بخر، دفتر و خودکـار و لبـاس زیـر و
.«...
مجتبی گفت: »تند نرو آقا رضا. خُب دیگر... بندگان خدا تقصیر نداشتند. خـودت گفتی هر کسی سفارشی چیزی دارد، بگوید. نگفتی؟«
رضا گفت: »کاش کمی بیشتر پول برمیداشتیم تا بـه بـی پـولی نخـوریم. لااقـل همین دور وبر، چیزی میخوردیم و با ماشین شخصی برمیگشتیم پادگان«.
عبداالله گفت: »یا قمر بنی هاشم... باز فک رضا به کار افتاد«.
مجتبی بیرمق خندید و هر سه پا کشان به راه افتادند.