شهید باکری 30
بسم الله الرحمن الرحیم
با صدای انفجار مهیبی از خواب میپرم. آسمان روشن شده است و صدای لودرها لحظه ای قطع نمیشود. بچه ها روی خاکریز میجنگند و بـه سـوی دشـمن شـلیک میکنند، به زحمت بلند میشوم. خاکریز تا چشم کار میکنـد، ادامـه یافتـه اسـت.
اضطراب میگیردم. چرا از آقا مهدی غافل مانده ام؟ نمیدانم کجاست و چه میکنـد.
لنگ لنگان راه میافتم. سراغش را از هر کس میگیرم، نمـیدانـد. دلشـوره ام بیشـتر میشود. نکند بلایی سرش آمده باشد.
یک بسیجی که در حال پر کردن خشابش است، میگوید: »آقا مهدی؟ آنجاست. دارد خاکریز میزند«.
جا میخورم. خاکریز میزند؟ چشمم به یک لودر می خـورد کـه منهـدم شـده و صندلی راننده اش خیسِ خون است. دلم هرّی میریزد. از تک تک لودرچی ها سـراغ آقا مهدی را میگیرم. یکی از لودرچی ها که چفیه به سر و صورت بسته، با دست بـه لودر آخری اشاره میکند. افتان و خیزان به لودر میرسم. آقا مهدی، فرز و چـالاک، فرمان میچرخاند، دنده چاق میکند و بیل پـر از خـاک را روی خـاکریز مـیریـزد.
صدایش میکنم. برایم دست تکان مـیدهـد. ناگهـان خمپـارهای در نزدیکـی لـودر میترکد. میخزم روی زمین و ترکشها ویزویزکنان از بالای سـرم مـیگذرنـد. انگـار هزاران زنبور به جایی میروند. سر بلند میکنم و آقـا مهـدی را مـیبیـنم کـه روی فرمان افتاده است. شوکه میشوم. درد پایم را فراموش میکنم. نعرهکشان میدوم به سوی لودر و بالا میروم.
آقا مهدی، خیس خون روی فرمان نفس نفس میزند. میکشـمش پـایین. چنـد نفر به سویمان میدوند. ضجه میزنم: »تو را به خدا، یک کاری بکنیـد... آقـا مهـدی زخمی شده...«.
آقا مهدی چشم باز میکند و با صدای خفه میگوید: »چه شـده االله بنـدهسـی...
چیزی نیست، گریه نکن«.
اصلان جلوتر از دیگران سر میرسد. میزند به سرش.
ـ یا جدة سادات... چه شده آقا مهدی؟
آقا مهدی میخواهد بلند شود؛ نمیتواند. اصلان، چفیه اش را دور بدن آقا مهـدی میبندد. چفیه سرخ میشود. آقا مهدی به خاکریز اشاره میکند و با درد مـیگویـد:
»برای فتح اینجا خیلی ها شهید شده اند. نبایـد یـک وجـب از اینجـا دسـت دشـمن بیفتد. خاکریز را تمام کنید«.
یک تویوتا وانت میآید. به زحمت آقا مدی را سوار میکنـیم. بچـه هـا بـه سـر و صورت میزنند و گریه میکنند. ماشین حرکت میکند.