شهید باکری 26
بسم الله الرحمن الرحیم
کنار رود اصلی که دو طرفش دیوار سختی تا انتها قد کشیده بود، اتاقک دژبـانی
جا خوش کرده بود. یکی از نگهبانها که لباس پلنگی پوشیده بود و بـا تکـه کـارتنی خودش را باد میزد، به مجتبی گفت: »کجا اخوی؟«
مجتبی و رضا و عبداالله ایستادند. عبداالله گفـت: »سـلام. مـا از نیروهـای گـردان
حضرت زهرا)س( لشگر هستیم. آمـدیم خریـد. پولمـان تمـام شـده.گشـنه و تشـنه مانده ایم معطل«.
نگهبان بیرون آمد. تکه کارتن را روی سر گرفت و گفت: »شرمنده ام اخوی. اینجا دست کمی از اتیوپی ندارد. بابـت ناهـار، خیالتـان راحـت باشـد. بـه خودمـان هـم نمیرسد! اما برای نماز و استراحت حرفی نیست. دمدمای غـروب، یـک ماشـین بـه طرف پادگان میرود. با آن میتوانید بروید«.
مجتبی گفت: »ما نماز خواندهایم؛ فقط...«
در همین حین، ماشینی از مقر بیرون آمد. مجتبی و عبداالله کنار رفتند. مهـدی،
نگاهی به آن سه انداخت و گفت: »چی شده؟«
نگهبان، ماجرا را گفت. مهدی در ماشین را باز کرد و گفت: »اتفاقاً من هم ناهـار
نخورده ام. بیایید بالا؛ بلکه جایی پیدا کردیم«.
رضا نیم نگاهی به مجتبی و عبداالله انداخت و آهسته پرسید: »سوار شویم؟«
عبداالله به طرف ماشین رفت و سوار شد. مجتبی و رضا هم کنار عبداالله نشستند.
مهدی گفت: »سلام«.
آن سه جواب دادند. ماشین به راه افتاد. رضا آهسته زیـر گـوش مجتبـی گفـت:
»مجتبی، این بابا کیست؟«
مجتبی شانه بالا انداخت. رضا سؤالش را از عبداالله پرسید. عبداالله هم شـانه بـالا انداخت. رضا بیقراری میکرد. کمی میترسید. ماشین چند خیابان را طی کرد و بـه کوچه ای پیچید و جلو خانه ای ترمز کرد. مهدی گفت: »این طور که بـوش مـیآیـد، جایی به ما ناهار نمیدهند. همه مهمان من هستید. بیایید تو... یااالله...«.
رضا با ترس به عبداالله و مجتبی نگاه کرد. مجتبی گفت: »بابا، پیاده شو. مردم از گرما«.
هر سه پیاده شدند. مهدی به طرف در خانه رفـت. رضـا سـریع و آهسـته گفـت:
»بچه ها، بیایید فرار کنیم. نکند این یارو منافق باشد«.
عبداالله گفت: »نه بابا... مگر ندیدی از مقر بیرون آمد؟ تازه، مثـل خودمـان آذری
حرف میزند«.
مجتبی گفت: »چهره اش خیلی آشناست. نمیدانم کجا دیده امش«.
عبداالله گفت: »آره... برای من هم آشنا به نظر میرسد«.
مهدی از خانه بیرون آمد و گفت: »بفرمایید. خوش آمدید«.
هر سه وارد خانه شدند. رضا دلش به عبداالله و مجتبی قرص بود که از او بزرگتـر
و قدبلندتر بودند. مهدی آن سه را به اتاقی راهنمایی کرد. کـف اتـاق، موکـت سـبز رنگی پهن بود و دور تا دور اتاق، پتویی دولا جا گرفته بود. مهدی تعارف کـرد و آن سه نفر نشستند. پنکه ای در گوشة اتاق کار میکرد و هر چند لحظه پردة آویخته به پنجره بزرگ اتاق را تکان میداد. مهدی بیرون رفت. مجتبی گفـت: »عبـداالله، حـالا یادم آمد کجا این بنده خدا را دیده ام«.
رضا با هول و ولا گفت: »کجا؟«
مهدی، سفره به دست آمد و آن را پهـن کـرد. مجتبـی نـیم خیـز شـد و گفـت:
»اخوی، راضی به زحمت نبودیم«.
مهدی گفت: »این حرفها چیست؛ تعارف نکنیـد. نـان و پنیـری هسـت، بـا هـم
میخوریم«.
مهدی بیرون رفت. رضا گفت: »نگفتی کجا دیدیش«.
مجتبی گفت: »پسر، مگر روی آتش نشستهای، این قـدر وول مـیخـوری؟ بعـداً
برایت تعریف میکنم«.
مهدی، بشقابهای غذا را آورد. کنار آن سه نشست و چهارتایی شروع کردند بـه
خوردن. رضا اول با تردید اما بعد با اشتها دست به غذا برد.
بعد از غذا، مهدی کمی با آن سه گپ زد و بعد گفت:
»کمی استراحت کنید، بعد خودم به پادگان میرسانمتان«.
عبداالله گفت: »نه اخوی، راضی به زحمت شما نیستیم«.
مهدی خندید و گفت: »شما چه قدر تعارفی هستید؟!«
مهدی بالش آورد و بیرون رفت. آن سه دراز کشیدند. رضا گفت: »خب مجتبـی،
حالا بگو«.
مجتبی گفت: »عبداالله، یادت هست روزهای اولی که به پادگان آمدیم؟«
عبداالله گفت: »همچین میگویی روزهای اول که انگار چند سال است در جبهـه
هستیم! هنوز سه هفته نشده«.
ـ خب، بابا... منظورم همان روزهای اول است. یک روز صبح زود وقتی کنار منبع
آب داشتم دست و صورتم را میشستم، این بنده خدا را دیدم که سـطل سـطل آب میبرد و توی دستشویی ها میریخت. بعد محوطـة دور آنجـا را بـا جـارو تمیـز کـرد.
عبداالله، تو هم بودی... نه؟
ـ آره... حالا یادم آمد. دو ساعت است فکر میکنم کجا دیـده امـش. نگـو نیـروی
خدماتی است!
رضا گفت: »پس چه طور خانه و زندگیاش اینجاست؟«
مجتبی در بین خواب و بیداری گفت: »نمیدانم شاید...«.
کلمة آخر حرفش کش آمد و خوابش برد. چند لحظـة بعـد، آن سـه بـه خـواب
عمیقی فرو رفتند