دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

سخاوت_نادر_شاه

زمانیکه نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت ، در راه کودکی را دید که به مکتب می‌ رفت. سوال کرد پسر جان چه می ‌خوانی؟ جواب داد قرآن. نادر شاه گفت از کجای قرآن؟ پسر گفت انا فتحنا لک فتحا مبینا. نادر شاه از پاسخ او خوشحال شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. و بعد یک سکه زر هم به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اِبا کرد. نادر گفت چرا نمی‌ گیری؟ پسر گفت مادرم مرا میزند! می گوید تو این پول را دزدیدی. نادر شاه گفت به او بگو من داده ام. پسرک گفت: مادرم باور نمی کند و می گوید نادر شاه مردی سخاوتمند است، او اگر به تو پول می ‌داد یک سکه بیشتر می ‌داد. سخن پسرک به دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا در تاریخ مشهور است که نادر شاه بر حریفش محمدشاه گورکانی پیروز شد و با پیروزی برگشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت_کفن_دزد

نقل می کنند که کفن‌ دزدی در بستر مرگ افتاده بود. فرزندش را صدا زد. پسر پیش پدر رفت. گفت پدر امرت چیست؟ پدر گفت پسر من تمام عمر به کفن ‌دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگ افتادم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم ، بار این‌ نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی می کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۲:۵۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

یا_ستار_العیوب

حضرت موسی علیه السلام در راه طور سینا بود. در بین راه کسی به حضرت التماس کرد و گفت من گناه بدی را انجام داده ام از خدا بخواه که از من بگذرد. و آن گناهی را که مرتکب شده بود برای حضرت موسی علیه السلام گفت. حضرت موسی به خداوند عرض کرد این بنده از شما پوزش می ‌طلبد ، او را مشمول رحمت و مغفرتت خود قرار دهید . خطاب رسید که یا موسی من او را بخشیدم ، ولی به او بگو که من از تو گلایه دارم. چرا این مطلب را به تو گفت که تو مطلع شوی و هر وقت تو را ببیند، از تو خجالت بکشد، من نمیخواهم بنده من از کسی خجالت بکشد. آقا امام صادق علیه السلام فرمودند: سَمِعْتُ أَبَاعَبْدِ اللَّهِ یَقُولُ مَا مِنْ عَبْدٍ أَذْنَبَ ذَنْباً فَنَدِمَ عَلَیْهِ إِلَّا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ قَبْلَ أَنْ یَسْتَغْفِرَ. هیچ بنده ‌ای نیست که گناهی کرده باشد و بعد پشیمان شده باشد ، مگر این‌که خدا او را قبل از آن‌که بگوید أَسْتَغْفِرُاللَّهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَیْه ، می ‌آمرزد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۹:۱۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

شخصی از حضرت عیسی (علیه‌السلام) تقاضا کرد که همراه او به سیاحت و سیر در صحرا و بیابان برود. عیسی (علیه‌السلام) پذیرفت و با هم به راه افتادند تا به کنار رودخانه بزرگی رسیدند و در آنجا نشستند و سفره را پهن کرده و مشغول خوردن غذا شدند. آن‌ها سه گرده نان داشتند. دو عدد آن را خوردند و یک عدد از آن باقی ماند. عیسی (علیه‌السلام) به سوی نهر رفت و آب آشامید و سپس بازگشت ولی نان باقی مانده را ندید. از هم‌سفر پرسید این نان باقی مانده را چه کسی برداشت؟ او عرض کرد نمی‌دانم.

پس از این ماجرا، برخاستند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۳:۲۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

#کلاه_خیلی_کهنه

درباره مرحوم مامقانی بزرگ نقل می کنند: ایشان مراسم عزاداری در منزل شان داشتند. وقتی منبری ها از ایشان تعریف می کردند، آقا عبا بر سر می کشیدند. یکی از دوستان از ایشان پرسیدند زمانی که ما از شما تعریف می کنیم چرا عبا بر سرتان می کشید؟ فرمودند: در دوران کودکی خیلی ما فقیر بودیم. مامقان زمستان های سردی داشت. چند روز صبح که می خواستم برم مدرسه از مادرم با گریه یک کلاه خواستم. مادرم من را برد انباری و گشت یک کلاه خیلی کهنه و پاره پیدا کرد. از روی خجالت نزدیک مدرسه بر می داشتم. من این کلاه را دارم. وقتی شما از من تعریف می کنید من عبا را بر سرم می کشم و کلاه را از جیبم در می آورم و به خود می گویم این تویی تعریف این ها را باور نکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم


مقام_والای_کریمه

آیت‌ الله مستنبط نقل می فرمود که عده‌ ای از شیعیان وارد شهر مدینه شدند و پرسش‌ های زیادی داشتند که می خواستند از امام کاظم علیه السلام بپرسند. امام علیه السلام در سفر بودند. برای همین پرسش های خود را نوشتند و به دودمان امامت تقدیم نمودند، چون عزم سفر کردند برای پاسخ پرسش‌ ها به منزل امام شرفیاب شدند. اما امام کاظم علیه السلام هنوز برنگشته بودند و آن ها نیز امکان توقف بیشتر نداشتند، لذا حضرت فاطمه معصومه سلام‌ الله علیها پاسخ آن پرسش‌ ها را نوشتند و به آنها دادند. آنها با مسرت فراوان از شهر مدینه خارج شدند، در بیرون مدینه با آقا امام کاظم علیه السلام روبرو شدند، داستان انتظار دیدار و پاسخ پرسش های خود را برای امام شرح دادند. آقا پرسش آنان و پاسخ‌ های فاطمه معصومه سلام‌الله علیها را ملاحظه کردند ، سه بار فرمودند: فداها ابوها پدرش به قربانش باد. با توجه به اینکه فاطمه معصومه سلام الله علیها ، به هنگام دستگیری امام کاظم علیه السلام خردسال بود، این روایت از مقام والا و دانش بالای آن حضرت حکایت میکند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۶:۲۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

معلم_بازنشسته

پیرمرد داخل سالن یه گوشه ای تنها نشسته بود. داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد ، من رو یادتون هست؟ معلم گفت خیر عزیزم فقط می‌ دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد خودش رو معرفی کرد و گفت: مگه میشه من رو از یاد برده باشید؟ یادتان هست ساعت گران‌قیمت یکی از بچه‌ ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌ آموزان کلاس را بگردید. گفتید همه ما باید سمت دیوار بایستیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۱:۲۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

نماز_بی_‌وضو

شخصی تعریف میکرد در وضوخانه مسجد شاهد بودم که امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و مستقیم وارد محراب مسجد شد و بدون وضو شروع کرد به اقامه نماز! از آن مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم! از آن به بعد به همه دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید. چون که امام جماعت آن آلزایمر گرفته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم ؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.»

یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۹:۱۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

 #هرچه_کنی_به_خود_کنی

درویشی بود که در کوچه و محله راه می ‌رفت و میخواند‌ هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. زنی درویش را دید ، وقتی شعر درویش را شنید ، گفت من پدر این درویش را در می ‌آورم، که هر روز مزاحم آسایش ما می شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۹ ، ۱۹:۲۹
داود احمدپور