دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (169)

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۲۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 #هرچه_کنی_به_خود_کنی

درویشی بود که در کوچه و محله راه می ‌رفت و میخواند‌ هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. زنی درویش را دید ، وقتی شعر درویش را شنید ، گفت من پدر این درویش را در می ‌آورم، که هر روز مزاحم آسایش ما می شود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه ‌اش و به همسایه ‌ها گفت من به این درویش ثابت می ‌کنم که هر چه کنی به خود نمی ‌کنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی می کرد نزد درویش آمد و گفت من گرسنه ‌ام کمی نان به من بده . درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته ، بگیر و بخور فرزندم. پسر فتیر را خورد و حالش بد شد و زیر لب می‌ گفت این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان ‌دوان آمد و دید پسر خودش است. همانطور که توی سرش می‌ زد و شیون می ‌کرد ، گفت پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار می کاریم فردا به اجبار درو می کنیم. پس در حد اختیار ، در نحوه ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی