دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (177)

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۵۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت_کفن_دزد

نقل می کنند که کفن‌ دزدی در بستر مرگ افتاده بود. فرزندش را صدا زد. پسر پیش پدر رفت. گفت پدر امرت چیست؟ پدر گفت پسر من تمام عمر به کفن ‌دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگ افتادم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم ، بار این‌ نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی می کند. از تو می‌خواهم بعد از مرگ من چنان کنی که مردم مرا دعا کنند واز خداوند یکتا برایم مغفرت بخواهند پسر گفت پدر جان چنان کنم که می ‌خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم. پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. بعد از آن پسر شغل پدر را پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم مردگان فرو میکرد. از آن پس مردم میگفتند صد لعنت  به کفن‌ دزد اول که فقط می ‌دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی ‌داشت. این روزها هر کس را میبینی میگویدنان حرامی که بردی سر سفره ات مار بودی و افعی تحویل جامعه دادی خدا ترا لعنت کند

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی