دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

شهید باکری 8

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۳۸ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

عمه خانم گفت: »من که حریف پسرت نمیشوم... لااقل تو یک چیزی بهش بگو.
این نشد که چون دوستش کاپشن نـدارد، ایـن هـم لخـت و عـور تـو ایـن سـرمای
استخوان سوز برود مدرسه«.
مهدی زیر کرسی عرق میریخت و میلرزید. پدر گفت: »آخر تو حـرف حسـابت
چیست پسر... هان؟«

حمید، از آن طرف کرسی، دفتر مشقاش را کنار گذاشت و گفت: »من بگویم آقا
جان؟«
پدر به حمید نگاه موافق کرد. حمید گفت: »مهدی خجالت میکشد کاپشـن نـو
بپوشد؛ در حالی که دوستش ایوب کاپشن ندارد«.
ـ مگر دوستت ایوب، پدر ندارد که برایش کاپشن بخرد؟
حمید گفت: »نه، آقا جان... ایوب یتیم است«.
مهدی گفت: »آقا جان، من اصلاً کاپشن نمیخواهم. همین کتی کـه مـیپوشـم،
کفایت میکند«.
عمه خانم با لیوان جوشانده آمد و گفت: »بـه حـق حرفهـای نشـنیده! خُـب آق
داداش، یک کاپشن برای مهدی بخر، یکی هم برای دوستش«.
حمید شادمانه بالا پرید؛ اما مهدی نیمخیز شد و عرق کرده گفت: »نه... این کـار
را نکنید. ایوب از این کارها خوشش نمیآید«.
پدر گفت: »تو کارت نباشد. بگذار به عهدة من. میدانم چه کار کنم«.
عمه خانم کنار مهدی نشست، دست زیر گردن مهـدی انـداخت و گفـت: »فعـلاً
پاشو این جوشانده را بخور تا بعد ببینیم چه طور میشود«.
مهدی، گره به پیشانی انداخت. به حمید که میخندید، چشم غره رفت. بینی اش
را با دو انگشت گرفت و جوشانده تلخ را یکنفس نوشید. بعد رو به پدر کرد و گفـت:
»آقا جان، ایوب بهترین دوست من است. کاری نکنید که دوستیمان به هم بخورد«.


پدر گفت: »کاش من هم یک دوست باوفا مثل تو داشتم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی