شهید باکری 6
بسم الله الرحمن الرحیم
مهدی از پنجرة کلاس به بیرون زل زده بود. برف آرام آرام میبارید. بـاد تنـدی، دانه های برف را میرقصاند و به این سو و آن سو میکشاند.
مهدی رو به ایوب کرد و گفت: »ببین چه برفی میبارد!«
ایوب، دستان یخ زدهاش را »هـاه« کـرد و گفـت: »آره... انگـار تـو آسـمان، پنبـه حلاجی میکنند«.
مهدی خندید و گفت: »پسر، تو شاعری. چه توصیف قشنگی کردی!«
ایوب لبخند زد. دوباره نَفَس گرمش را در انگشتان چنگ شده اش دمید.
مهدی، دستان ایوب را در دست گرفت و مالید.
ـ خیلی سردت است... نه؟
ایوب میلرزید. مهدی بخوبی به هم خوردن دندانهای او را میشنید. نـیم نگـاهی به بخاری سیاه گوشه کلاس انداخت و گفت: »این بخاری هم که از یخچـال سـردتراست«.
ایوب با لرز گفت: »مش رحمان میگوید سهمیة نفت مدرسه هنوز نیامده«.
مهدی، کت نیمدارش را درآورد و گفت: »بیا بپوش... تو خیلی میلرزی«.
ایوب با دست سرخش، دست مهدی را پس زد.
ـ تو هم سردته. من طاقت دارم.
معلم وارد کلاس شد. مبصر برپا داد