دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 6

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی از پنجرة کلاس به بیرون زل زده بود. برف آرام آرام میبارید. بـاد تنـدی، دانه های برف را میرقصاند و به این سو و آن سو میکشاند.
مهدی رو به ایوب کرد و گفت: »ببین چه برفی میبارد
ایوب، دستان یخ زدهاش را »هـاه« کـرد و گفـت: »آره... انگـار تـو آسـمان، پنبـه حلاجی میکنند«.
مهدی خندید و گفت: »پسر، تو شاعری. چه توصیف قشنگی کردی
ایوب لبخند زد. دوباره نَفَس گرمش را در انگشتان چنگ شده اش دمید.

مهدی، دستان ایوب را در دست گرفت و مالید.
ـ خیلی سردت است... نه؟
ایوب میلرزید. مهدی بخوبی به هم خوردن دندانهای او را میشنید. نـیم نگـاهی به بخاری سیاه گوشه کلاس انداخت و گفت: »این بخاری هم که از یخچـال سـردتراست«.
ایوب با لرز گفت: »مش رحمان میگوید سهمیة نفت مدرسه هنوز نیامده«.
مهدی، کت نیمدارش را درآورد و گفت: »بیا بپوش... تو خیلی میلرزی«.
ایوب با دست سرخش، دست مهدی را پس زد.
ـ تو هم سردته. من طاقت دارم.
معلم وارد کلاس شد. مبصر برپا داد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۲۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی