دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

زندانی_زبان

مردی یک طوطی را که حرف می‌زد داخل قفس کرده بود و سر گذری می‌ نشست. اسم رهگذران را می‌ پرسید و به ازای پولی که به او می‌ دادند طوطی را وادار می‌ کرد که اسم آنان را برایشان تکرار کند.
روزی سلیمان نبی علیه السلام از آن مکان می‌ گذشت. روایت داریم که حضرت زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان خود به ایشان گفت: مرا از این قفس آزاد کن.
حضرت سلیمان به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن مبلغ خوبی از حضرت دریافت کند.
مرد که منبع درآمد و مخارج زندگی اش از راه زبان طوطی بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت به طوطی فرمودند: زندانی بودن تو بخاطر زبانت است. طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار زیاد پیش می‌ آید که ما انسان ها اسیر داشته‌ های خود هستیم
یکی اسیر ثروتش و یکی اسیر زیباییش و یکی اسیر هنرش و ....
کسی که عقلش حاکم او باشد اسارت نمیبیند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۸:۰۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

 #احترام_به_میت

مرحوم آیت الله حاج سید مصطفی صفائی خوانساری فرمود: روزی بر سر قبور علماء فاتحه می‌ خواندم و به جهت کمبود وقت بر سر قبر یکی از بزرگان که حق استادی گردن من داشت نتوانستم فاتحه بخوانم
در این هنگام در عالم مکاشفه دیدم که تا نیم تنه از قبر خود خارج شد و دستش را به طرف من دراز نمود و گفت: پس من چی؟ یعنی چرا برای من فاتحه نمی ‌خوانی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۵:۰۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم


روزی واعظی به مردمش می گفت:

ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید،
می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود.

جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

 #دانشجوی_باهوش

کلاس فلسفه بود و موضوع کلاس هم درس درباره خداوند بود.
استاد سوال کرد: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ استاد را نداد.
دوباره پرسید: آیا در کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ او را نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای بار سوم هم کسی پاسخ استاد را نداد. سپس استاد رو به دانشجویان کرد و با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.
یکی از دانشجویان که با استدلال استاد موافق نبود، اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.
دانشجو از جای خود بلند شد و از دوستان دانشجو پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند. برای بار دوم پرسید: آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ دوباره هیچ کدام از دانشجویان چیزی نگفتند.
برای بار سوم سوال کرد: آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟ وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد ، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استاد مغز ندارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

 #همیشه_خوب_باش

فردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا می زد ، او به قصد کمک به عقرب دستش را به طرف او دراز کرد، اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند.
با این وجود مرد هنوز تلاش می کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد. اما عقرب هم دوباره سعی می کرد مرد را نیش بزند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۷:۴۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

#حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی

مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۶:۱۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

سرآغاز خرافات...

خیلی قشنگہ👌

در معبدی گربه ای زندگی می کرد که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد. بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

قصابی بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را برید و خون زیادی از زخمش می چکید. همسایه ها جمع شدند و او را نزد حکیم باشی که دکتر شهرشان بود بردند.
 
حکیم بعد از ضد عفونی زخم، خواست آن را ببندد که متوجه شد لای زخم قصاب ، استخوان کوچکی مانده است، خواست آن را بیرون بکشد، اما پشیمان شد، و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت :
زخمت خیلی عمیق است
و باید یک روز در میان نزد من بیایی
تا زخمت را پانسمان کنم.

از آن روز به بعد ، قصاب هر روز مقداری گوشت با خود میبرد و با مبلغی به حکیم باشی میداد و حکیم هم همان کار همیشگی را می کرد ، اما زخم قصاب خوب نشد که نشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از یه قبرستانی داشت عبور،،، میکرد یه وقت دید از داخل یکی از قبرها صدای نعره ای میامد امد بالای سر قبر پاش رو محکم زد رو زمین و فرمودند:ای بنده ی خدا پاشو وایسا.
قبر شکافته شد یه جوانی از تو قبر اومد بیرون
 از تمام بدن این جوان آتش میزد بیرون،
 رسول خدا فرمودند:ای جوان تواز امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟
عرض کرد یا رسوالله از امت شما
پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت
پیامبر فرمود:تارک الصلات بودی؟
جوان گفت:نه یارسولله من پنج وعده نمازم رو به شما اقتدا میکردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۰:۴۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

پنبه_اش_را_زدند

اصطلاح بالا کنایه از این است که اسرارش را فاش و برملا کردند و به مردم فهمانیدند که توخالی است و چیزی در چنته ندارد . خلاصه آن طوری که بود  نه آنچنان که می نمود  شناسانیده و رسوا گردیده است .

یکی از مراسم جالب که در بعض اعیاد وجشنها ضمن سایر برنامه ها اجرا می شد ، این بود که مسخره و دلقکی لباس مضحک می پوشید که داخل و لابلای آن لباس پر از پنبه بود و قسمتهای لخت و عریان بدن او هم پوشیده از گلوله های پنبه ای بوده است که مسخره و دلقک را به صورت پهلوان پرباد و بروتی نشان میداد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۰:۰۰
داود احمدپور