دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

پسر بچه‌ ای پرنده ی زیبایی داشت و به اون خیلی علاقه داشت ، حتی شب ها وقت خواب، قفسش رو کنار رختخواب می‌گذاشت و می‌خوابید.
برادر و خواهرا که از این همه علاقه برادر به پرنده باخبر شده بودند، از او حسابی کار می کشیدند.
وقتی پسر خسته بود و نمیخواست کاری را انجام بدهد ، اون رو تهدید می کردند ، که الان پرنده ات رو از قفس آزاد می کنیم و اون با التماس می گفت: کار که به پرنده ام نداشته باشید. هر کاری بگید انجام میدم. یک روز صبح برادرش اون رو صدا زد که برود از چشمه آب بیاورد ، که او با سختی و کسالت گفت : خسته هستم و خوابم می آید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

جالب و خواندنی

داستان برصیصای عابد و زن دیوانه

در بنی اسرائیل عابدی بود به نام برصیصا که مدت درازی از عمرش را به عبادت گذرانده بود و کار او به جایی رسید که مریض ها و دیوانه ها به دعای وی بهبودی و شفا پیدا می کردند. اتفاقاً یک زن از خانواده ای بزرگ، دیوانه شد و برادرانش او را به نزد برصیصای عابد آوردند و خواهر را در محل عبادت برصیصای عابد گذاشتند و خود برگشتند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۰:۰۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان

 روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند . مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد . برحسب اتفاق ، گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند . اما مرد شیاد نپذیرفت . بعد از اتمام حجت ٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۰۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

#داستان‌قسم‌روباه‌رو‌باور‌کنم‌یا‌دم‌خروس‌را :

خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پیرهنی از طلـا، به تن کرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می کرد .
خروس ما اینقدر قشنگ بود که اونو خروس زری پیرهن پری صدا می کردند .
خروس از بس مغرور و خوش باور بود همیشه بلـا سرش می آمد، برای همین
سگ همیشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نیافته
یک روز سگ آمد پیش خروس زری پیرهن پری ،
بهش گفت : خروس زری جون .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید در بهشت بشناسمت”

مجری یک برنامه تلویزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛

بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:

چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۹ ، ۰۸:۵۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

#عروس_مومنة

🌼🍃پسری بعد از چهار سال مهاجرت و جمع آوری پول به پدرش که شخص پرهیزگاری بود تماس گرفت و از او خواست تا دختری را به عروسی وی برگزیند. پدر نیز چنین کرد و پسرک با شوق و شور فراوان به کشور بازگشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۹ ، ۱۱:۴۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

سخاوت_حضرت_زینب

روزی برای امیرمؤمنان علیه السلام میهمان رسید. آن حضرت به خانه آمده و فرمود: یا فاطمه، آیا طعامی برای میهمان خدمت شما می باشد؟
عرض کرد: فقط قرض نانی موجود است که آن هم سهم دخترم زینب می باشد. زینب سلام الله علیها بیدار بود ، عرض کرد: ای مادر ، نان مرا برای میهمان ببرید، من صبر می کنم
طفلی که در آن زمان ، چهار یا پنج سال بیشتر نداشته این جود و کرم او باشد، دیگر چگونه کسی می تواند به عظمت بانو پی ببرد؟
خانمی که هستی خود را در راه خدا بذل بنماید و فرزندان از جان عزیزتر خود را در راه خداوند متعال انفاق کند و از آنها بگذرد بایستی در نهایت جود بوده باشد. جان عالم فدایش
ریاحین الشریعة ، جلد ۳ صفحه ۶۴

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۸:۵۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم


در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین انها مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و این امر مرد را ازار میداد فکر میکرد در چشم مردم کوچک شده است .هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۰:۰۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم
شب چله شب درازی است یعنی فرصت عالی
فرصت سوزی نکنیم انطور که شانمان است رقم بزنیم

(1)
در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟ این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:

الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۵:۱۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

#حکایت  

می‌گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافله‌ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر می‌رفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار می‌دهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می‌تواند کرد بی آنکه بریزد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۴
داود احمدپور