دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 
در گفتگو با یکی از تاجران مشهور در یکی از کشورهای اسلامی از شگفت ترین خاطره زندگیش سوال کردند؟

ـ مرد تاجر گفت : در یکی از شبها دچار دلتنگی عجیبی شدم و احساس کردم به هوای آزاد نیاز دارم.
و به هنگام پیاده روی در بازار  گذرم به مسجدی افتاد که درب آن باز بود با خود گفتم: چرا نروم و در این مسجد دو رکعت نماز بخوانم شاید آرامشی بیابم !
با وارد شدن به مسجد متوجه شخصی شدم که رو به قبله با دستان باز و بلند با جدیت و ملتمسانه خدا را فرا میخواند! 
از التماس و و اصرارش متوجه درماندگی و نیازمندیش شدم! 

منتظر ماندم تا مناجاتش را به پایان رساند ،
به وی گفتم: ای برادر؛ به نظر می‌رسد مشکل و ناراحتی طاقت فرسایی داری! به من بگو؛ چی شده و مشکلت چیست؟!
گفت: ای برادر! به خدا سوگند بدهکارم و بدهی مرا نگران و اندوهگین کرده و چاره‌ام را بریده است!
گفتم: بدهی‌ات چند است؟ گفت چهار هزار ( پول رایج کشورش) 
میگوید: از جیبم چهارهزار بیرون آوردم و به او دادم ، آنقدر خوشحال شد که نزدیک بود از خوشحالی پرواز کند و بسیار تشکر کرد و مرا دعا کرد!
سپس کارت ویزیتی در آوردم که شماره تماس و آدرس محل کارم روی آن نوشته بود و گفتم :
ای برادر! این کارت را بگیر و هرگاه نیازی داشتی بدون درنگ و تردید تماس بگیر یا به دفتر کارم تشریف بیاور ...
با خود گفتم از پیشنهاد و مردانگی‌ام خیلی خوشحال میشود ، اما در کمال ناباوری جواب داد ...
میدانید چه گفت؟! 
گفت: خدا پاداش نیکتان دهد ، به کارت ویزیتتان نیازی ندارم و هرگاه محتاج و نیازمند شدم نماز میخوانم و پروردگارم را میخوانم و دستم را بسوی او دراز میکنم و حاجتم را از او می طلبم و خداوند به آسانی و خیلی زود حاجتم را بر آورد میکند ، همچنانکه این بار چنین کرد.. 

این داستان ، حدیث صحیح پیامبر عزیزمان (ص) را به یاد می آورد که میفرماید: اگر شما چنانکه شایسته است بر خدا توکل نمایید روزی شما مانند پرندگان که صبحگاهان گرسنه از لانه خارج میشوند و شبانگاهان با شکم سیر به لانه بر میگردند ، نصیبتان میشود.
( یعنی اینکه پرندگان صبح را با گرسنگی آغاز کرده ولی در آخر روز و به هنگام شبانگاه به لانه بر نمیگردند مگر اینکه شکمشان پر و سیر شده است.

خداوندا!  نیک توکل کردن و نیک واگذار کردن نیازهایمان را به ما بنمایان ...

آمین یا رب‌ العالمین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۱۰:۲۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

سنــــگــــ  ریــــزه ✰

✍️ شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.

 یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد. مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.

⇱ مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۵۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

#دانشمندیهودی_و_مژده_نبوت

در مکه هنگامی که پیامبر ( ص ) دیده به جهان گشود ، یکی از یهودیان آگاه ، در مکه نزد ، بزرگان قریش ( که از سران مکه بودند ) آمد ، و با تعجب گفت : آیا امشب ، در میان شما کودکی به دنیا آمده است ؟ پاسخ دادند : نه .
یهودی گفت : پس او در فلسطین به دنیا آمده که نامش احمد است و از نشانه های او اینکه خالی به رنگ ابریشم خاکستری ، در بین شانه هایش قرار دارد .
قریشیان متفرق شدند و به جستجو پرداختند . دریافتند کودکی در خانه عبدالله بن عبدالمطلب به دنیا آمده است ، جریان را به دانشمند یهودی گفتند ، یهودی خود را به آن کودک رسانید ، کودک را از مادرش آمنه گرفت ،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۴۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
عده ای از بازاریان مشهد خدمت ایه الله میلانی رسیدند اقای میلانی به بازاریان گفت مراقب باشید این در و دهاتی ها سرتان کلاه نگذارند بازاریان با تعجب گفتند اقا این دهاتی ها هر از بر تشخیص نمیدهند چطور سر ما کلاه میگذارند ؟ 
اقای میلانی فرمودند نکته همین جاست چون انها تشخیص نمیدهند شما طمع میکنید گران فروشی جنس بنجل را خورد مشتریانتان میدهید 
------

 

مردی دهاتی به شهر آمد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۵۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

عارفی ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا *خدا را زیارت کند*
تمام روزها روزه بود.
در حال اعتکاف.
از خلق الله بریده بود.
صبح به صیام و شب به قیام.
زاری و تضرع به درگاه او

شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر *برو خدا را ز یارت خواهی کرد*

عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می گشت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۳۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.

به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.

مادر با چشمانی اشک‌بار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.

ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را می‌بینی؟ با این‌که جفا دیده ولی وفا می‌کند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهربان‌ترم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۱۰:۰۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
برکت در زندگی میخواهی؟؟
.
.علی باباخانی-خیاط لباس علما - می گفت:یک روز برای اندازه زدن لباس مرحوم آیت الله مرعشی نجفی به منزل ایشان رفته بودم.وقتی به آن جا رسیدم وقت اذان شد و حضرت آقا در حال آماده شدن برای رفتن به نماز بود، عرض کردم:
آقا! یک دقیقه صبر کنید تا عبا را بر دوش تان انداخته، آن را اندازه بزنم، آقا دست من را گرفته فرمودند:
نگذار شیطان ما را از نماز اول وقت غافل کند، بیا به نماز برویم بعد که آمدیم اندازه بگیر!
.عزیزان ...
به یاد جملهٔ زیبای رئیس جمهور شهید، محمدعلی رجایی افتادم،میفرمودند:
.«به نماز نگویید کار دارم ، به کار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۴۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
ابن سکیت اهوازی، از دانشمندان بزرگ و مشهور عصر امام دهم حضرت هادی (ع) بود و از محضر آن حضرت و امامان دیگر بهره های وافر برده بود، او روزی از امام هادی (ع) این سئوال را کرد: 
(خداوند چرا حضرت موسی (ع) را با معجزه عصا و ید و بیضا و وسائل باطل کننده جادوی جادوگران فرستاد؟
و چرا حضرت عیسی (ع) را با وسائل طبابت و درمان بیماریها (و شفای دردمندان و بیماران جسمی) فرستاد؟
ولی حضرت محمد پیامبر اسلام (ص) را، با معجزه بیان و شیوا خطبه های غرا و سخنان دلنشین فرستاد؟)
امام هادی (ع) در پاسخ فرمود: در عصر موسی (ع)، آنچه که بیشتر رواج داشت، جادوگری قرار گیرد و بر آنها چیره شود فرستاد، او کارهایی کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۰۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند... بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند: 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم...
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد.
حق با توست.. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۰۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک   زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست! 
 
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۱۰:۵۶
داود احمدپور