بسم الله الرحمن الرحیم
ملانصرالدین به چرت بود که زنش وارد شد به تعجیل بگفتا: ملا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!
پس ملا به عبا شد و دیگ سمت دروازه پیش گرفت.
چون رسید کوی هیئت را خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند!
ره ز میان صف گشوده بالای دیگ برسید. دیگ آش نیمه یافت. پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار که نذری را اشکالی ست شرعی!
آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.
ملا بگفت: قصاب بدیدم به بازار که گوسپند تازه ذبح بکرده سر به کناری نهاده بود.
چون ز سر بگذشتم حیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده هلاکم نمود....
هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله!