دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

ملانصرالدین به چرت بود که زنش  وارد شد به تعجیل بگفتا: ملا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!

پس ملا به عبا شد و دیگ سمت دروازه پیش گرفت.

چون رسید کوی هیئت را خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند! 

ره ز میان صف گشوده بالای دیگ برسید. دیگ آش نیمه یافت. پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار که نذری را اشکالی ست شرعی!

آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.

ملا بگفت: قصاب بدیدم به بازار که گوسپند تازه ذبح بکرده سر به کناری نهاده بود.
 چون ز سر بگذشتم حیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده هلاکم نمود.... 
هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۵۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
سلام 
 جالب است بدانید:*
*ثروتمندترین مرد لبنانی بنام (ایمیل البستانی) قبری را برای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف بر شهر زیبای بیروت بود، تاپس ازمرگش درآنجا دفن شود.*

*این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد.*

*اطرافیانش میلیونها هزینه کردند تا جسدش را از دریا بیرون کشیده و در اینجا دفن کنند.*

*هرچه گشتند لاشه هواپیما پیدا شد، اما جسد آقای ثروتمند لبنانی(البستانی) هرگز پیدا نشد که نشد.*

*ثروتمندترین مردانگلیسی یک یهودی بود بنام (رودتشلد) بخاطر ثروت فراوانش به دولت انگلیس هم قرض میداد.*
*این آقای بسیار غنی، گاو صندوقی داشت بسیار بزرگ به اندازه یک اطاق*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۳۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

❤️ ماجرای جالب چگونگی ساخته شدن پل آهنچی قم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می کرد. از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی نداشت.

 تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود.
مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت. زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۴۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

بعد از #افطار به آقا گفتم:👇
دیگر هیچ چیزی برای #سحر و #افطار نداریم
حتی نان خشک😔

🍀فقط لبخندی زد
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت
شبانه آقا تکرار کردم

🍀سحر برخاست آبی نوشید
گفتم: دیدید سحری چیزی نبود
افطار هم چیزی نداریم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۱۰
داود احمدپور

بسم اللهالرحمن الرحیم 
 

گرگی با مادر خود از راهی می‌گذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان می‌انداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد. 

🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.

 🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان می‌اندازد، اگر او نمی‌ترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمی‌کرد، چون مطمئن است من نمی‌توانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. 
چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. 
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از درد سر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. 
شیخی از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. 
یکی از رهگذران به طعنه به شیخ گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟
شیخ به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم!
لحظه ها با اتفاقاتش امتحانی است 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۴۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. 
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. 
عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
او گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. 
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است..!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۱۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

استعداد هایتان در کجا نهفته است

در سال ۱۹۰۴ میلادی یک کشاورز تگزاسی در شرف ورشکستگی بود. خشکسالی فاجعه آمیز سراسر زمینش را فرا گرفته بود. محصولاتش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۳۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

 توسل به حضرت زهرا (س)

✍️ خاطره ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_رضا_بیگدلی در عملیات عاشورایی #بدر

🖌... روز سوم #عملیات_بدر کم کم داشت به پایان خود نزدیک می شد و خورشید ، پرتو طلائیش را از دامن زمین و آسمان بر می چیند . 
بچه های ما که در این سوی دجله و در پشت خاکریزی موضع گرفته بودند در طی آن روز دومین پاتک سنگین دشمن را با مقاومت و نبردی نزدیک با تقدیم تعدادی شهید و زخمی دفع کرده بودند . وقتی که لختی از شب گذشت و تمام منطقه در کام تاریکی فرو رفت ، عراقی ها دوباره تجدید قوا کرده و دوباره بارانی از آتش به سر و روی مان باریدن گرفت .
 این سومین باری بود که دشمن با ضد حمله خود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۵۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

:قیمت زندگی چنده
فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟* 
پدر یک سنگ زیبا💎 بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند.او سنگ 💎را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید وپرسید قیمت این سنگ چند؟کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان!آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه فروشان،آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان!این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو.وقتی دو انگشتش را بالا برد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۴۶
داود احمدپور