دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

لطف الهی

حکایتی از زبان حضرت مسیح (ع) نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است :

مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۹ ، ۱۲:۲۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی‌نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۹ ، ۱۲:۰۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم


📚گربه فریبکار

 

در میان دشتی سرسبز و زیبا، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودش را زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی او را به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود شکارچی او را به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت.
مرد ثروتمند کبک را در قفس زیبایی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند

از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود. روزی خرگوشی از کنار آن لانه می گذشت، وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت در آنجا زندگی کند. همسایگان که دیدند کبک مدتی طولانی است به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۱۶:۵۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

 داستان کوتاه

مردی قوی هیکل در چوب بری استخدام شدوتصمیم گرفت خوب کار کند
روز اول 18 درخت برید. رییسش به او تبریک گفت و اورا به ادامه کار تشویق کرد.روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید.!!!!
روز سوم بیشتر کار کرد،اما فقط 10 درخت برید. به نظرش امد که ضعیف شده
پیش رییسش رفت .عذر خواست و گفت:
نمی دانم چرا هرچه بیشتر تلاش می کنم،درخت کمتری می برم!
رییس پرسید: آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟
او گفت: برای این کار وقت نداشتم.  مشغول بریدن درختان بودم !

برای اینکه در دنیای رقابتی امروز همیشه حرفی برای گفتن داشته باشید ، باید برای به روز کردن خودتان وقت بگذارید ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۰۹:۲۲
داود احمدپور

 بسم الله الرحمن الرحیم
کارگر افغانی و اهل حساب و کتاب خمسی
{از خواندن این داستان از خودم خجالت کشیدم }

"حجت الاسلام حدائق"

✍️یک شب در دفتر مسجدالنبی بودم.

یک آقای افغانی وارد مسجد شد. یک پای این بنده‌ی خدا لنگ می‌زد و روی زمین می‌کشید. آمد و روی صندلی نشست. روی صندلی هم که نشست، یکطرفه نشسته بود یعنی نمی‌توانست درست بنشیند. در ذهن من آمد که این آقا، یک کمکی می‌خواهد. دفتر هم شلوغ بود. اشاره به او کردم که شما اول بیایید تا به کار شما رسیدگی کنم، چون ظاهراً، نشستن برای شما سخت است. گفت: اگر اجازه بدهید، من آخرین نفر می‌آیم و می‌خواهم کسی در دفتر نباشد. گفتم: هر جور مایل هستید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۱۸:۴۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

به حکمت خدا احترام بذار

قبل از شروع یک جلسه مهم برای عقد قراردادی سودآور بر اثر بی احتیاطی راننده ای دیگر به کما رفت.

وقتی به هوش آمد همکارش را دید که بالای سرش ایستاده، با تعجب پرسید: «من چند وقته اینجام؟»
دوستش گفت: «3روز توی کما بودی!»، «پس قرارداد با اون شرکت خارجی چی شد؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۹
داود احمدپور

 #ابلیس_و_نوح_نبی

وقتی که نوح نبی علیه السلام قوم خود را نفرین کرد و هلاکت آنها را از خدا خواست و طوفان همه را در هم کوبید، ابلیس نزد او آمد و گفت: تو حقی برگردن من داری که من می خواهم آن را تلافی کنم!!!
حضرت نوح در تعجب کرد و گفت: بسیار بر من گران است که حقی بر تو داشته باشم ، چه حقی؟ ابلیس ملعون گفت همان نفرینی که درباره قومت کردی و آنها را غرق نمودی و احدی باقی نماند که من او را گمراه سازم ، من تا مدتی راحتم ، تا زمانی که نسلی دیگر بپاخیزند و من به گمراه ساختن آنها مشغول شوم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۹ ، ۱۸:۲۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج

✍️اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجیب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۲۰:۰۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

 #گشایش_سختی

بنده خدایی نزد حاکمی رفت و از او خواهش کرد تا در بارگاهش به کاری گمارده شود. حاکم از او پرسید آیا قرآن خواندن میدانی؟ گفت نمیدانم و نیاموختم. حاکم گفت از کار دادن به کسی که قرآن خواندن نیاموخته است معذوریم. مرد هم برگشت ...
او به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه‌اش، به آموختن قرآن پرداخت.
مدتی گذشت و مرد به برکت خواندن‌ و فهم قرآن کریم به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای دیدار با حاکم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۱۲:۵۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

ماه_شب_چهارده

ابراهیم بن محمد نیشابورى میگوید: حاکم ستمگر نیشابور ، به نام عمر وبن عوف تصمیم گرفت مرا به جرم دوستى خاندان رسالت و تشیع اعدام کند، هراسان شدم، با بستگانم وداع کردم و خود را به شهر سامرا، حضور امام حسن عسکرى علیه السلام رساندم ، و در آنجا قصد فرار و مخفى کردن خود داشتم ، وقتى به نزد آن حضرت ، شرفیاب شدم ، دیدم پسرى که چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشید ،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۱۶:۳۶
داود احمدپور