حکایت زیبا (227)
بسم الله الرحمن الرحیم
پسر بچه ای پرنده ی زیبایی داشت و به اون خیلی علاقه داشت ، حتی شب ها وقت خواب، قفسش رو کنار رختخواب میگذاشت و میخوابید.
برادر و خواهرا که از این همه علاقه برادر به پرنده باخبر شده بودند، از او حسابی کار می کشیدند.
وقتی پسر خسته بود و نمیخواست کاری را انجام بدهد ، اون رو تهدید می کردند ، که الان پرنده ات رو از قفس آزاد می کنیم و اون با التماس می گفت: کار که به پرنده ام نداشته باشید. هر کاری بگید انجام میدم. یک روز صبح برادرش اون رو صدا زد که برود از چشمه آب بیاورد ، که او با سختی و کسالت گفت : خسته هستم و خوابم می آید
برادرش گفت الان پرنده رو آزاد می کنم، پسرک آرام و با خونسردی گفت خودم دیشب پرنده رو آزادش کردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم که با آزادی اون خودم هم آزاد شدم.
این حکایت خیلی از ماست.
تنها فرق در میان ما نوع پرندهایست که به آن دلبسته ایم. پرنده بعضی پول، بعضی قدرت، برخی موقعیت، بعضی زیبایی و جمال، بعضی مدرک، هر کسی را به چیزی بسته اند و ترس از رها شدن از آن ، سبب شده تا دیگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند.