حکایت زیبا 228)
بسم الله الرحمن الرحیم
ماه_شب_چهارده
ابراهیم بن محمد نیشابورى میگوید: حاکم ستمگر نیشابور ، به نام عمر وبن عوف تصمیم گرفت مرا به جرم دوستى خاندان رسالت و تشیع اعدام کند، هراسان شدم، با بستگانم وداع کردم و خود را به شهر سامرا، حضور امام حسن عسکرى علیه السلام رساندم ، و در آنجا قصد فرار و مخفى کردن خود داشتم ، وقتى به نزد آن حضرت ، شرفیاب شدم ، دیدم پسرى که چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشید ، در آنجا نشسته بود، از نور جمالش آن چنان حیران و شیفته شدم که نزدیک بود جریان خودم را فراموش کنم ، آن کودک نورانى به من فرمود: اى ابراهیم فرار نکن ، خداوند شر آن حاکم را از سر تو، دفع مى کند
حیرت من زیادتر شد ، به امام حسن عسکرى علیه السلام عرض کردم: این آقازاده کیست که از باطن من خبر داد؟ فرمود: هو ابنى و خلیفتى من بعدى: پسرم و جانشین من است.
همان گونه که آن حضرت خبر داد، خداوند مرا از شر عمرو حفظ کرد، زیرا معتمد عباسى ، برادرش را فرستاد تا عمرو بن عوف را بکشد
اثبات الرجعه فضل بنشاذان، مطابق نقل اثباه الهداه ، جلد۷ ، صفحه ۳۵۶