دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا 228)

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۳۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

ماه_شب_چهارده

ابراهیم بن محمد نیشابورى میگوید: حاکم ستمگر نیشابور ، به نام عمر وبن عوف تصمیم گرفت مرا به جرم دوستى خاندان رسالت و تشیع اعدام کند، هراسان شدم، با بستگانم وداع کردم و خود را به شهر سامرا، حضور امام حسن عسکرى علیه السلام رساندم ، و در آنجا قصد فرار و مخفى کردن خود داشتم ، وقتى به نزد آن حضرت ، شرفیاب شدم ، دیدم پسرى که چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشید ، در آنجا نشسته بود، از نور جمالش آن چنان حیران و شیفته شدم که نزدیک بود جریان خودم را فراموش کنم ، آن کودک نورانى به من فرمود: اى ابراهیم فرار نکن ، خداوند شر آن حاکم را از سر تو، دفع مى کند
حیرت من زیادتر شد ، به امام حسن عسکرى علیه السلام عرض کردم: این آقازاده کیست که از باطن من خبر داد؟ فرمود: هو ابنى و خلیفتى من بعدى: پسرم و جانشین من است.
همان گونه که آن حضرت خبر داد، خداوند مرا از شر عمرو حفظ کرد، زیرا معتمد عباسى ، برادرش را فرستاد تا عمرو بن عوف را بکشد
اثبات الرجعه فضل بن‌شاذان، مطابق نقل اثباه الهداه ، جلد۷ ، صفحه ۳۵۶

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۰۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی