دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. 

نقل از علامه طهرانی: 
یکی از اقوام‌ ما که‌ از اهل‌ علم بود‌ برای من‌ نقل‌ کرد: 
در ایامی که‌ در سامرّاء بودم‌، به‌ مرض‌ حصبۀ سختی مبتلا شدم‌ و هرچه‌ مداوا نمودند مفید واقع‌ نشد.
مادرم‌ با برادرانم‌ مرا از سامرّاء به‌ کاظمین‌ برای معالجه‌ آوردند و نزدیک‌ به‌ صحن‌ یک‌ مسافرخانه‌ تهیه‌ و در آنجا به‌ معالجۀ من‌ پرداختند؛
از معالجۀ اطبّای کاظمین‌ که‌ مأیوس‌ شدند یک‌ روز به‌ بغداد رفته‌ و یک‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۱۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. پشه ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به دقت پشه را زیر نظر داشته باشند.
پشه بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد....
در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد.
افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره است. روزها ممکن است به خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند. و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده کند. حریص و شکم پرور نیست .
اما پشه را دیدید، هم طمعکار است و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر می خواست و دوباره سریع می خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد.
پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود می کند
بسیاری از گرفتاری های انسان نتیجه طمع و زیاده خواهی اوست.
موفقیت‌هایی که
آدم‌های صبور
بدست می‌آورند،
همان‌هایی هستند که
توسط آدم‌های عجول
رها شدند ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۲۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۰۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
گفته می شود وقتی قاضی از قاتل انور السادت (رئیس‌جمهور مصر) که عضو گروه جهاد اسلامی بود می پرسد چرا او را کشتی؟
 قاتل جواب میدهد:
 او یک سکولار بود.
قاضی می پرسد:  سکولار یعنی چه، آیا  می دانید؟ قاتل می گوید: نه نمی دانم!

🔹در ترور نافرجام نجیب محفوظ(نویسنده مصری برنده جایزه نوبل) قاضی از ضارب می پرسد: چرا نجیب را با خنجر زدید؟
 ضارب می گوید: به دلیل نوشته‌هایش، خصوصا کتاب بچه های محله ما. 
قاضی می پرسد: شما کتاب را خوانده اید؟ ضارب می گوید: خیر! فقط شنیده ام کتاب خطرناکی است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۳۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

مردى در برابر لقمان ایستاد و به وى گفت تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟
لقمان جواب داد آرى.
او گفت پس تو همان چوپان سیاهى؟
لقمان گفت سیاهى ام که واضح است، چه چیزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول کردن گفته هاى تو.

لقمان گفت برادرزاده، اگر کارهایى که به تو مى گویم انجام بدهى، تو هم همین گونه مى شوى.
گفت چه کارى؟
لقمان گفت فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاکى خوراکم، پاکدامنى ام، وفا کردنم به وعده و پایبندى ام به پیمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسایه ام و رها کردن کارهاى نامربوط.
این، آن چیزى است که مرا چنین کرد که تو مى بینى.

منابع:
۱. البدایة و النهایة، جلد ۲، صفحه ۱۲۴
۲. تفسیر ابن کثیر، جلد ۶، صفحه ۳۳۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۱۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

روزی ملانصرالدین با یکی حرفش می‌شود، او را گرفته پیش قاضی می‌برد. نگو که چند روز قبل هم ملا را به خاطر مسئله‌ای پیش همان قاضی برده بودند. 

قاضی تا ملا را می‌بیند می‌گوید: ملا از تو عیب نیست؟ این دومین بار است که به این دیوان خانه می‌آیی.

ملا می‌پرسد: مگر چه می‌شود که به این دیوان خانه بیایم!؟

قاضی می‌گوید: یعنی چه، چه می‌شود! مگر نمی‌دانی که آدم درست کار به اینجا نمی‌آید؟

ملا می‌گوید: من همه‌اش در عمرم دو بار به اینجا آمده‌ام. تو که خودت همیشه اینجایی.
------

روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۴۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

روزی مردی ، حضرت عیسی را دید که به جانب کوهی می گریزد. با تعجب به دنبال او دوید و گفت که در پی تو کسی نیست از چه این چنین شتابان گشته ای؟ 
عیسای مسیح آن قدر عجله داشت که پاسخ او را نداد. مرد که اکنون کنجکاو تر شده بود عقب عیسی رفت تا یک دو میدان آن طرف تر به عیسای مریم رسید و گفت از بهر رضای حق، لحظه ای بایست و بگو از چه می گریزی؟ 
حضرت عیسی
 گفت: از احمق گریزانم برو
می رهانم خویش را بندم مشو 

مرد پرسید: مگر تو نیستی که کر و کور را شفا دادی و نفس مسیحایی ات مرده را زنده کرد؟  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۵۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

سرخپوست پیری
برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت :
در وجود هر انسان،
همیشه مبارزه ایی وجود دارد
مانند ، مبارزه ی دو گرگ!

که یکی از گرگها سمبل بدیها
مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، وخود خواهی
و دیگری
سمبل مهربانی، عشق، امید، وحقیقت است.

کودک پرسید :
پدر کدام گرگ پیروز می شود؟
پدرلبخندی زد و گفت ،
گرگی که تو به آن غذا می دهی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۴۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند.

1یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد،مانند سایر مخلوقات،که پیوسته در شرق و غرب نباشم،سلیمان قبول کرد.

2دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات،که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.

3سوم باد بود،گفت:یا نبی الله خدا مرا به هر طرف می گرداند،و مرا بی آرام کرده، دعا کن، تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد .

4چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۲۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

یکی از اساتید دانشگاه خاطره جالبی را که مربوط به سال‌ها پیش بود نقل می‌کرد: 

چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه‌های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام می‌شد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم می‌نشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

گفت: اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم: فیلیپ رو می‌شناسی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۱۳
داود احمدپور