دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 
 پیرایشگاه بندگی
وقتی می روی آرایشگاه ، باید یک ربع تا بیست دقیقه زیر دست آرایشگر بنشینی تـا آخـرش موهایت مرتب و قشنگ بشود ، امـا اگـر وسط کار از روی صندلی بلند بشوی یا این که چند بار سرت را تکان بدهی و نگذاری کارش را انجام بدهد ، بعـد دادوهـوار راه بیندازی « چرا موهای منو اصلاح نکردی ؟! » آرایشگر با عصبانیت و کمی تعجـب به تو می گوید « مرد حسابی مگه درست نشسـتی کـه مـن بتونم کارم رو انجام بدم ؟! » حالا اگه در جوابش بگویی « مگه من پنج دقیقه ننشستم زیر دستت ؟! چـرا همیـن اندازه موهـام مرتب نشـده ؟! چـرا این قدر نامیزونه ؟! »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۵:۰۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 


قانون منفی یا مجوز خلاف 

تصور کنید مردی که همسرش به شدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده و تنها راه نجات، یک داروی بسیار گران قیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می‌فروشد.

مرد فقیرِ داستانِ ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای قرض گرفتن ندارد، به سراغ داروفروش می‌رود و التماس می‌کند.

به دست و پایش می‌افتد و عاجزانه خواهش می‌کند آن دارو را برای همسر بیمارش به‌عنوان وام یا قرض به او بدهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۴۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

ماجرای اشنایی امام علی(ع) وقنبرغلام امام علی(ع)

💠 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود. جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شده‌ام، آمدم برای خواستگاری. پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت عمو هر چه باشد من می‌پذیرم
شاه گفت: در شهر بدی‌ها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست، گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می‌شناسند جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی‌ها شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۰۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

حاج آقا عالی: مرحوم آقا جمال گلپایگانی، از مراجع صاحب رساله بود و رفیق آقای بروجردی بودند؛ الان نوه هاش در تهران زندگی می کنند؛ زمانی که یک جوان را برای دفن به تخت فولاد آوردند؛ از ایشان خواستند که به آن جوان تلقین کند؛ آقای گلپایگانی چشمانش باز بود مےگفتند: می دیدم برزخ جوان را، به جوان گفتم: بشنو! بفهم! این چیزهایی را که به تو می گویم؛ گفت نمی فهمم چی می گی! بعد دیدم یک شیطانک هایی در اطرافش می رقصند و می خندند، خوشحال هستند که این دم آخر می خواهند او را تو قبر بگذارند و زبانش بسته بست؛ خیلی ناراحت شدم.به هیچ کس چیزی نگفتم ؛ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۴۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

 در پرواز فردی که خدا را قبول نداشت کنار دختر بچه ای نشسته بود ،،،

 ⚡️رو به دختر بچه کرد که مشغول کتاب خواندن بود  و گفت:
بیا با هم صحبت کنیم تا پرواز سریع تر بگذره موافقی؟
دختر بچه مکثی کرد و رو به غریبه گفت باشه خوبه ...در چه موردی؟
مرد گفت:
 چطوره راجع به  اینکه خدا وجود نداره یا بهشت ، جهنم و زندگی بعد از مرگ که وجود ندارند حرف بزنیم و لبخندی مسخره آمیز زد...
  ⚡️

☘️ دختر بچه که داشت کتابش رو میخوند ، رو کرد به مرد و گفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۰۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

    شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می‌کرد.
چاهی داشت پر از آب زلال و با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی می‌کرد زندگیش به راحتی می‌گذشت.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.

    یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما می‌ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۳۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

👈 چوپان بی سواد، ولی هوشمند


چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.»

دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۳۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

 وعده بهشت به همسایه ابوبصیر 

ابوبصیر می گوید : یکی از اعوان و عمال سلاطین جور در همسایگی من زندگی می کرد. اموالی را از راه حرام به دست آورده بود ، منزلش مرکز فساد و عیش و نوش و لهو و رقص و غنا بود و من در مجاورت او در رنج و عذاب بودم و راه چاره ای نمی یافتم . بارها او را نصیحت کردم ولی سودی نداشت . تا این که سرانجام روزی زیاد اصرار کردم تا شاید برگردد ، به من گفت : فلانی ! من اسیر و گرفتار شیطان شده ام ، به عیش و نوش و گناه عادت کرده ام و نمی توانم ترک کنم . بیمارم ولی نمی توانم خودم را معالجه کنم . تو برای من همسایه خوبی هستی و من همسایه ای بدم . چه کنم اسیر هوا و هوسم ، و راه نجاتی نمی یابم. وقتی خدمت امام صادق (ع ) رسیدی احوال مرا بر آن حضرت عرضه بدار ، شاید برایم راه نجاتی سراغ داشته باشد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

🔰 مرحوم حبیب‌الله‌ چایچیان(حسان) درباره‌ی ماجرای سرودن شعر «آمدم ای شاه پناهم بده» می‌گوید: مادرم در آخرین لحظاتی که خدمتشان رسیدم، همیشه آن حال و هوای ارادت به چهارده معصوم را داشت و در همان حال که سکته کرده بود، دکتر را خبر کردیم. 

♻️ دکتر مشغول گرفتن نوار شد و وقتی خواست برود، متأسفانه مادرم سکته دیگری کرد. من به دکتر آن را اعلام کردم. دکتر خطاب به من گفت: «فردی که این گونه سکته کند، کمتر زنده خواهد ماند!» به هر حال دکتر راهی شد و من خدمت مادر برگشتم و به ایشان عرض کردم، شما آرزویتان چیست؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۵۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 


راوی داستان جناب آقای راست نجات ، معاون مهمانسرای حرم مطهر حضرت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام ، در شب میلاد فرزند دلبندشان ، حضرت امام محمدالجواد علی

زمانی که معاون امداد حرم امام رضا علیه السلام بودم ، وظیفه داشتیم ، غذاهای باقیمانده مهمانسرا را 🥘 آخر وقت به مناطق ضعیف و حاشیه شهر مشهد برده و بین فقرا توزیع کنیم. شبی با خادم مسجد آخر بلوار توس، تماس گرفته و به او گفتم : امشب قرار است که فلان مقدار غذای مشخص، به منطقه شما آورده و توزیع کنیم و آماده همکاری با ما باش. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۳۳
داود احمدپور