دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

♦️حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی

🔹جوانی را اجل در گرفت و زبانش از گفتن «لا اله الا الله» بند آمد.
نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند و جریان را گفتند.
🔹آن حضرت برخاست و نزد آن جوان رفت.

🌹پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) گفتن شهادتین را بر آن جوان عرضه کرد، ولی زبان او باز نشد.
حضرت فرمود آیا این جوان نماز نمی خوانده و روزه نمی گرفته است؟

🔹گفتند بله، نماز می خواند و روزه می گرفت.
حضرت فرمود آیا مادرش وی را عاق نموده است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۲۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 


🌺پاسخ امام زمان عج به علامه بحرالعلوم در مورد "علت این همه پاداش برای
گریه بر امام حسین علیه‌السلام

🍃علامه بحرالعلوم ره به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد.
در بین راه راجع به این مساله، که گریه بر امام حسین علیه‌السلام گناهان را می‌آمرزد، فکر می‌کرد.

🔹همان وقت متوجه شد که شخص عربی که سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـید و سلام کرد.
بعد پرسید:
🔹جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته‌ای و در چه اندیشه‌ای؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۴۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

🔹خورشید خود را بالاى سر ماشین کشیده بود و باران گرما بر سرمان مى‌ریخت. بیابان سوزان و بى‌انتها در چشمهایمان رنگ مى‌باخت و به کبودى مى‌گرایید، از دور هم چیزى دیده نمى‌شد،
🔸ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت ایستاد، راننده که مردى بلند و سیاه‌چرده بود با عجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت:
🔹بله پنچر شد. و آنگاه به صندلى ما که در وسطهاى ماشین بود، آمد، به من چون سید بودم حرفى نزد. ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى(ره ) و گفت:
🔸اگر مى‌دانستم،  تو را اصلاً سوار نمى‌کردم، از نحسى قدم تو بود که ماشین، ما را در این وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت، یااللّه برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...، 
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!

ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟
گفت الحمدلله جام خوبه 
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۰۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
.🔹 *کاسه یخ ننه نخودی*

بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه‌ نخودی" بود. 
ننه‌ نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچه‌دار نشده بود...
می‌گفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود می‌ریخت و فال می‌گرفت.
پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت.

ننه ، شبها می‌آمد درِ خانه‌ی ما و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۴۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

👿حقه بازی به سبک انگلیسی‼️

 وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می‌رفت پر شد، خانمی کنار یک‌ مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. 
مرد انگلیسی پرسید، چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟ وی گفت من با خودم 10.000یورو دارم که بیش‌از مقدار مجاز برای خارجی است

مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفش حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به‌ من بدهید تا به شما برگردانم. و همین‌کار را کردند. در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوتر از مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. 
نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت: سرکار! این خانم 10هزار یورو با خودش دارد. نصفش را داده به‌من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش.

 من به‌وطنم خیانت نمی‌کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چه‌قدر بریتانیای‌کبیر را دوست دارم. زن را بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن‌دوستی سخن گفت و این‌که چه‌قدر یک‌قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می‌زند و از مرد انگلیسی تقدیر کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۴۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
خاطره خواندنی شریعتمداری از آخرین دیدار با مرحوم احسان طبری 
مرحوم احسان طبری خیلی زود با آغوش اسلام بازگشت و به گفته شریعتمداری در بازگشت او شخصیت ملکوتی حضرت امام خمینی رحمة الله علیه  اصلی ترین نقش را داشت 
به مرحوم طبری گفتم یادتان هست وقتی علیه مارکسیسم گفتی و نوشتی هم روزسها و هم غربی ها که چنین انتظاری نداشتن با دستپاچگی اعلام کردند این سخنان به دلیل آمپول هایی است که به طبری تزریق کرده‌اند لبخندی زد و گفت بیچاره ها خیلی احمق هستند بر فرض که سخنان من ناشی از تزریق این آمپول ها باشد درباره استدلال ها چه می گویند آیا بهتر نبود به جای این لاطائلات خنده دار به استدلال ها پاسخ می دادند 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۴۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

✨﷽✨

🔴مردی خدمت حضرت امام صادق (ع) عرض کرد: در میان مخالفین شما که ولایت شما را قبول ندارند، افرادی هستند که بسیار خوبند، صادق و امینند ، اهل عبادت و خضوع و خشوعند ، آیا اینها از اعمالشان بهره ای نمی برند؟

✍️حضرت داستانی برای او نقل کردند و فرمودند: «إِنَّ رَجُلًا مِنْهُمُ‏ اجتَهَدَ أَربَعِینَ لَیْلَةً ثُمَّ دَعَا فَلَمْ یُسْتَجَبْ لَهُ»؛ در بنی اسرائیل مردی عابد و زاهد بود، مشکلی برایش پیش آمد. چهل شبانه روز مشغول عبادت شد و از خدا تقاضای حل مشکل کرد و نتیجه ای نگرفت!

✨خدمت حضرت عیسی (علیه السلام) آمد که نبی و ولیّ زمان بود.گفت: آقا عجیب است! من چهل شبانه روز عبادت کردم و خدا خدا گفتم ولی مشکلم حل نشد! از شما تقاضامندم دعایی درباره من بفرمایید تا مشکل من حل شود و بفهمم گیر کار من در کجاست و سر بی اعتنایی خدا نسبت به دعای من چیست؟

حضرت عیسی (علیه السلام) نمازی خواند و دست به دعا برداشت.خطاب آمد به این مرد بگو: از آن دری که من باز کرده ام رو به من نمی آیی!من نبوت و ولایت عیسی (علیه السلام) را، راه بندگی بندگان خود قرار داده ام و تو از راه دیگر می روی و هرگز به هدف نمی رسی! اگر آن قدر بنالی که رگ گردنت قطع شود، اجابتت نخواهم کرد. حضرت عیسی (ع) رو به او کرد و گفت: مگر تو در نبوت من شک داری؟ او شرمنده شد و گفت: بله، تاکنون در نبوت شما تردید داشتم و اینک توبه کردم و ایمان آوردم.

💥حضرت امام صادق (ع) پس از نقل این داستان فرمود: « صَارَ فِی حَدِّ أَهلِ بَیتِهِ ، کَذَلِکَ نَحنُ أَهْلَ الْبَیْتِ لَا یَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلَ عَبْدٍ وَ هُوَ یَشُکُّ فِینَا»؛ ولایت اهل بیت (ع) نیز چنین است. عبادت هیچ عبادت کننده ای مقبول درگاه خدا نخواهد شد مگر اینکه از در ولایت ما وارد گشته و با هدایت ما رو به خدا برود و شک و تردید در امر ولایت ما نداشته باشد .

📚 بحار الأنوار ، ج 27 ، ص 191 
📚کافی ، ج 2 ، ص 400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۴۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 


مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!

آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!

همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۳۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

اگر یادمان رفت چه کنیم؟

نوه آیت الله مصباح یزدی نقل می‌کنند:

🔸️تقریباً چهل‌وپنج دقیقه‌ای به اذان مغرب و عشا مانده بود. رفته بودم منزل حاج‌آقا به ایشان سری بزنم. تنها بودند؛ حتی حاج‌خانم هم نبودند. حاج‌آقا داشتند پاهایشان را چرب می‌کردند. سال‌ها بود زانودرد و پادرد همپایشان شده بود. دکترها روغن‌هایی را تجویز کرده بودند و باید هر روز پایشان را چرب می‌کردند. 

🔸️احوال‌پرسی همیشگی و خوش‌و‌بشی کردیم. حاج‌آقا همچنان مشغول بودند که از من خواستند چیزی برایشان بیاورم. می‌خواستند بگویند متکا را بیاور که کلمه‌اش یادشان نیامد! چند ثانیه کشید. مقداری که گذشت متوجه شدم و متکا را برایشان آوردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۲
داود احمدپور