دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا 934

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۳۹ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

    شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می‌کرد.
چاهی داشت پر از آب زلال و با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی می‌کرد زندگیش به راحتی می‌گذشت.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.

    یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما می‌ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.

    چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی این‌بار خودش سنگ ریزه ای را داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمی‌خورد.بار اول اتفاقی بود اما تکرار ان انتخابی شد 

    مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم انباشته شدند و چاه بسته شد.دیگر نه صدایی از چاه شنیده می‌شد و نه آبی در کار بود.سنگریزه به تنهایی کاری را پیش نمیبرد اما اگر شدند سنگ ریزه ها گلو گیر میشوند  

     مطمئن باشیم که تکرار اشتباهات کوچک واصرار بر آن‌ها به شکست بزرگی ختم خواهد شد تکرار اشتباه دیگر اشتباه نیست خلاف است 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۲۶
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی