دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

  میگویند که در زمان موسی خشکسالی پیش آمد. 
آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن. 
موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.

خداوند فرمود: موعد آن نرسیده 
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.

تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست.
آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۰۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
حکایت بردیا 

  در زمانهاى قدیم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام بردیا که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت

بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.

عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند.بردیا غمگین و افسرده سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۰۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

داستایوفسکی در زندان سگی رو می‌بینه که همه زندانی‌ها بهش لگد می‌زنن، اون متوجه میشه که سگ از زندانی‌ها فرار نمی‌کنه، برعکس وقتی اونها بهش نزدیک میشن،خم میشه و حالت لگد خوردن می‌گیره!

💢-یه روز داستایوفسکی بهش نزدیک میشه و سرشو نوازش می‌کنه. سگ با تعجب و ترس نگاه می‌کنه ولی ازش دور میشه و به شکل تلخی ناله می‌کنه.

💢-از اون روز به بعد، سگ هر بار که داستایوفسکی رو می‌دید فرار می‌کرد!

💢-اون سگ با بدرفتاری خو گرفته بود و از هر شکل دیگه‌ای از توجه می‌ترسید،وقتی کسی باهاش خوش رفتاری می‌کرد، امنیتشو در خطر می‌دید!

💢-در مورد انسان‌ها هم همین حالت صدق میکنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۰۷:۰۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
ﺑﻬﻠﻮل و ﻣﺮد ﺷﯿﺎد 
آورده اﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﻠﻮل ﺳﮑﻪ ﻃﻼﺋﯽ در دﺳﺖ داﺷﺖ و ﺑﺎ آن ﺑﺎزی ﻣﯽ ﻧﻤﻮد . ﺷﯿﺎدی ﭼﻮن ﺷﻨﯿﺪه ﺑـﻮد ﺑﻬﻠـﻮل  
 دﯾﻮاﻧﻪ اﺳﺖ ﺟﻠﻮ آﻣﺪ و ﮔﻔﺖ :   
 اﮔﺮ اﯾﻦ ﺳﮑﻪ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ در ﻋﻮض ده ﺳﮑﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ رﻧﮓ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻫﻢ . ﺑﻬﻠـﻮل ﭼـﻮن ﺳـﮑﻪ  ﻫﺎی او را دﯾﺪ داﻧﺴﺖ ﮐﻪ آﻧﻬﺎ از ﻣﺲ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ارزﺷﯽ ﻧﺪارﻧﺪ ﺑﻪ آن ﻣﺮد ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺮط ﻗﺒﻮل ﻣﯽ ﮐﻨﻢ  
 اﮔﺮ ﺳﻪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﺎ ﺻﺪای ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﻻغ ﻋﺮ ﻋﺮ ﮐﻨﯽ !!!  
 ﺷﯿﺎد ﻗﺒﻮل ﻧﻤﻮد و ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﺮ ﻋﺮﻋﺮ ﻧﻤﻮد .
ﺑﻬﻠﻮل ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ :  
 ﺧﻮب اﻻغ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ اﯾﻦ ﺧﺮﯾﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪی ﺳﮑﻪ ای ﮐﻪ در دﺳﺖ ﻣﻦ اﺳﺖ از ﻃﻼ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﻦ ﻧﻤـﯽ ﻓﻬﻤـﻢ  ﮐﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎی ﺗﻮ از ﻣﺲ اﺳﺖ .
آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﭼﻮن ﮐﻼم ﺑﻬﻠﻮل را ﺷﻨﯿﺪ از ﻧﺰد او ﻓﺮار ﻧﻤﻮد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۲ ، ۱۵:۲۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

بزرگواری را در شهر تمکّن و بهره زیادی از دنیا خداوند به او عنایت کرده بود، و از ابتدای روز تا پایان شب مردم به درب خانه او برای رفع مشکل شان مراجعه می کردند و مرد کمک حال شان بود. مرد را پسری نو رَس و جاهل بود که روزی بر پدر خرده گرفت و گفت: در تعجبم تو خلقی را خدمت می کنی که روزی تو را اگر حاجتی به آنان واقع شود کسی از آنان مشکل تو نگشاید، حتی اگر این حاجت تو کشیدن خاری از پای تو باشد که در وسع و توانِ آنان است.

 پدر گفت: فرزندم! در عنایت خدا بر پدرت همین بس که بندگان خویش برای رفع حاجت به سمت خانه من روانه می سازد؛

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۱۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

رمز گشایی شعر حافظ

گویند روزی ناصر الدین شاه تمام ادیبان را جمع کرد و گفت: 
تمام اشعار حافظ را خوانده و فهمیده‌ام اما معنای این بیت را نفهمیده‌ام که در غزلی گفته است:

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

اگر این بلبل خوش بوده، پس چرا ناله‌های زار داشته؟!

شعرا و ادبای فراوانی آمدند و هر کس از ظن خود توضیحاتی داد، اما پاسخ هیچ یک شاه را راضی نکرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۲ ، ۱۷:۱۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

✨روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۲ ، ۱۱:۲۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

⚡️هنگام سحر و اذان، در تاریک و روشن بامداد، مردی تنومند و بلند قامت از خانه ای بیرون آمد و قدم در کوچه ای تنگ نهاد. از میان دیوارهای کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزدیک شد. صدای اذان صبح از گلدسته ها به گوش می رسید. پهلوان وضو ساخت و با خدای خود، به راز و نیاز پرداخت. هنوز چیزی نگذشته بود که از پشت یکی از ستون های مسجد، صدای گریه پیرزنی را شنید که به درگاه خدا چنین التماس می کند:

خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نیازمندم و از تو حاجت می طلبم، نا امیدم مکن.

⚡️مرد بی تاب شد، با خود اندیشید، حتماً این زن تنگدست و نیازمند است. آرام به پیرزن نزدیک شد. او را دید که بشقابی حلوا در دست دارد. با لحنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۲ ، ۱۱:۲۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

بجای‌نفرین‌دعاکنید

🔸ابراهیم اطروش می گوید : با معرفت کرخی بر کنار دجله نشسته بودیم .  

🔹دیدیم عده ای جوان در قایقی نشسته و در ضمن حرکت به قاضی و آوازه خوانی و نواختن موسیقی و شرب خمر مشغول هستند .  
🔸بعضی از دوستان از معروف کرخی خواستند که آنها را نفرین کند . او دستهایش را بلند کرد و گفت : 

🔹خدایا همانطور که آنها را در دنیا شاد کردی ، در آخرت هم آنان را شاد بفرما !  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۲ ، ۲۱:۴۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

موسی و میش

گویند روزی موسی (ع) در آن حال که شبانیِ شعیب پیغامبر می‌کرد و هنوز به وی وحی نیامده بود، گوسفندان می‌چرانید؛ 
قضا را میشی از رمه جدا افتاد. 
موسی خواست که او را به رمه باز برد. 
میشک برمید و در صحرا افتاد و گوسفندان نمی‌دید و از بددلی همی‌رمید، و موسی از پس او همی‌دوید تا مقدار دو سه فرسنگ؛ 
چنان که میشک را نیز طاقت نماند و از ماندگی بیفتاد، چنان که بر نمی‌توانست خاست. 
موسی در وی رسید و بر او رحمتش آمد؛ 
گفت: ای بیچاره، چرا می‌گریزی و از که می‌ترسی؟
 چون دید که طاقت رفتن ندارد، برداشتش و بر گردن و دوش گرفت تا بَرِ رمه. 
چون چشم میش بر رمه افتاد، دلش به جای باز آمد، تپیدن گرفت. 
موسی زود او را از گردن فرو گرفت و به میان رمه اندر شد. 
ایزد تعالی ندا کرد به فرشتگان آسمانها، گفت:
 دیدید بنده‌ی من با آن میش دهن بسته چه خُلق کرد، و بدان رنج که از او بکشید او را نیازرد و بر او ببخشود! به عزّت من که او را برکشَم و کلیم خویش گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب فرستم، چنان که تا جهان باشد از او گویند.
 پس این همه کرامات او را به ارزانی داشت.

📚سیاستنامه، خواجه نظام الملک
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۵
داود احمدپور