حکایت زیبا 1007
بسم الله الرحمن الرحیم
داستایوفسکی در زندان سگی رو میبینه که همه زندانیها بهش لگد میزنن، اون متوجه میشه که سگ از زندانیها فرار نمیکنه، برعکس وقتی اونها بهش نزدیک میشن،خم میشه و حالت لگد خوردن میگیره!
💢-یه روز داستایوفسکی بهش نزدیک میشه و سرشو نوازش میکنه. سگ با تعجب و ترس نگاه میکنه ولی ازش دور میشه و به شکل تلخی ناله میکنه.
💢-از اون روز به بعد، سگ هر بار که داستایوفسکی رو میدید فرار میکرد!
💢-اون سگ با بدرفتاری خو گرفته بود و از هر شکل دیگهای از توجه میترسید،وقتی کسی باهاش خوش رفتاری میکرد، امنیتشو در خطر میدید!
💢-در مورد انسانها هم همین حالت صدق میکنه.
آدمایی که تمام عمرشون بد رفتاری و بی اعتمادی دیدن، نمیدونن وقتی محبت میبینن چطور برخورد کنن، دنیای خوش رفتاری و اعتماد رو نمیشناسن، در اون احساس غریبی میکنن و ترس، ناباوری و اضطراب اونها رو فرا میگیره. در واقع برای آدما «خوبی ایی که نمیشناسن از بدی که میشناسن،خطرناک تره!»
💢-بی دلیل نیست که گاهی کسایی که باهاشون بدرفتاری میکنی ستایشت میکنن و اونهایی که باهاشون خوش رفتاری میکنی ازت ناراحت میشن چون به خوبی و محبت خو نگرفتن و بیگانن باهاش...
✍️ *بیندیشیم*
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای؟
پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است،
پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:
راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت: تو اشتباه میکنی!
زیرا کسی نمیتواند چنین لذتی را ببرد،
مگر آنکه درونش مانند من با کاه پُر شده باشد!