دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بس الله الرحمن الرحیم 

آیا فرزندان حضرت ادم علیه السلام با هم ازدواج کردند ؟

سلیمان بن خالد میگوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم: قربان شما بشوم، 👈 اهل سنت اینچنین خیال می‌کنند که حضرت آدم علیه‌السلام فرزندان یعنی دختر و پسر خویش را به ازدواج هم در آورده است و نشر بشریت توسط ازدواج محارم و خواهر و برادر شکل گرفته است!

حضرت فرمودند:
👈 اهل سنت از این سخنان بی اساس بسیار میگویند. ای سلیمان، اما این را بدانکه رسول الله صلى الله علیه و آله فرمودند:

لو علمت أن آدم زوج ابنته من ابنه لزوجت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۲ ، ۰۶:۴۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ مقدمه‌ای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد. مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت. 
قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد فقیر یک کاسه برنج به او بدهد. 
مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و سیلی صداداری به صورت او زد. 
قاضی فریاد کشید: «خُل شده‌ای چرا این کار را کردی؟»
«چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما می‌توانید آن را برای خودتان بردارید.»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۲ ، ۲۰:۳۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

 مردی در زمان های گذشته زندگی می کرد، در جستجو بود دنیا را از راه حلال بدست آورد و ثروتی فراهم نماید ولی نتوانست . 

از راه حرام جدیت کرد باز نتوانست . شیطان برایش مجسم و آشکار شده گفت از راه حلال خواستی ثروتی فراهم کنی نشد و از راه حرام هم نتوانستی اینک مایلی من راهی بتو بیاموزم که بخواسته خود موفق شوی ثروت سرشاری بدست آوری و عده ای هم پیرو و تابع پیدا کنی ؟ 

گفت آری مایلم . شیطان گفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۲ ، ۲۰:۱۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

در پاریس، برای خرید به بازار رفتم و دیدم که آن روز پرتقال از همیشه ارزان‌تر است. تصمیم گرفتم برای چند روز پرتقال ارزان تهیه کنم، هنگامی که فهرست را خدمت امام خمینی (ره) دادم، پرسیدند: این همه پرتقال را برای چه خریده‌اید؟ 

عرض کردم: ارزان بود. خواستم برای چند روزی داشته باشیم. فرمودند: می‌روید و اضافه را پس می‌دهید، ما این قدر پرتقال نیاز نداریم.

 شما با این کار دو گناه کردید، یکی اینکه چیزی را که نیاز نداشتیم خریدید، دیگر اینکه عده‌ای را از خریدن پرتقال ارزان محروم کردید.عرض کردم: اینجا کارها با کامپیوتر انجام می‌شود و پس گرفتن جنس خیلی دشوار است...

🌸فرمودند: پس پرتقال‌ها را پوست می‌گیرید و پرپر می‌کنید و شب موقعی که مردم برای نماز می‌آیند، تعارف می‌کنید تا همه بخورند. شاید به این نحو خدا از سر تقصیرات شما بگذرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۲ ، ۱۰:۰۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

 مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم:

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟

من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که: "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۲ ، ۱۸:۲۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
علی بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمک بودم که شنیدم شخصی ادعای نبوت کرده و در اینجا زندانی می باشد . به دیدن او رفتم ، پولی به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند . وقتی نزد او رفته و مقداری صحبت کردم او را مردی عاقل و با فهم یافتم . از او پرسیدم : جریان تو چیست ؟ 
گفت : من عابدی هستم که در مقام راءس الحسین (ع ) در شام عبادت می کنم . شبی در آنجا مشغول عبادت بودم که شخصی نزد من آمد و گفت : برخیز ، من برخاستم و با او حرکت کردم . چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که به مسجد کوفه رسیدیم ، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حرکت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۲ ، ۱۰:۰۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

نامه ای از دکتر ویکتور فرانکل برای انسان شدن❤️
 
مردی که از زندان آشویتس در لهستان (قتلگاه آدم سوزی) توانست فرار کند، دکتر ویکتور فرانکل اتریشی بود و با توجه به خودکشیها و فجایع زیادی که با چشم خودش دیده بود روانشناسی بسیار متبحر شده بود مدیر مدرسه‌ای فعال بود. او در آغاز هرسال تحصیلی برای معلمان مدرسه این نامه را میفرستاد!
کسی هستم که از یک اردوگاه اسیران جان سالم به در برده است. چشمانم چیزهایی دیده که چشم هیچ انسانی نباید میدیده، اتاق های گازی را دیدم که توسط بهترین و ماهرترین مهندسین ساختمان ساخته شده بودند. بهـترین و متخصص‌ترین پزشکانی را دیدم که کودکان را به شکل ماهرانه ای مسموم میکردند. نوزادانی که توسط آمپول های پرستارهایی مـُردند که بهترین پرستاران بودند، انسانهایی که توسط فارغ‌التحصیلان دبیرستان ها و دانشگاه ها سوزانده شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۲ ، ۱۰:۲۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

حسرت‌کنیزی‌خانه‌اش

از دور خیره خیره به بانویم نگاه می کردم.دلم می‌سوخت و درونم پر از اضطراب بود.خسته شده بودم از بس اصرار کرده بودم که بگذار کمکش کنم.هربار که صدای کودکش از گهواره می آمد و میخواستم به سمت کودک بروم،با نگاه مهربان خود مرا از بلند شدن نهی می کرد. دستم را زیر چانه ام زدم فقط نگاه می کردم که چگونه عرق از پیشانی‌اش سرازیر بود و با دست های زخمی،آسیاب را می‌چرخاند.

نگاه به قامت ضعیفش دلم را می‌لرزاند. آنقدر دسته آسیاب به دست‌هایش فشار آورده بود که جاهایشان زخمی شده و از آن قسمت ها خون بیرون زده بود!
تنها کاری که می توانستم انجام دهم،نگاه کردن و غصه و حسرت خوردن بود.دردلم به خودم نهیب می زدم که:«تو عجب خادمه ای هستی فضه! چگونه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۲ ، ۲۱:۲۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

آیت الله سید ضیاءِ الدین دُرّی که استاد علوم منقول و معقول و یکی از وعّاظ وارسته و برجسته تهران بود، در شب‌های دهه آخر محرم در یکی از مساجد تهران منبر م‌ رفت، جوانی از او پرسید: منظور و مراد حافظ در این شعر معروفش چیست که می‌گوید:

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ 
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

 مرحوم دُرّی پاسخ داد: حضرت آدم (ع) از خوردن گندم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۲ ، ۱۱:۲۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: 

امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.

طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۲ ، ۱۱:۱۴
داود احمدپور