بسم الله الرحمن الرحیم
این فرصت های دیدار در دزفول بیشتر شد؟
ــ بله !او بیشتر به خانه می آمد ومن هم مادر شده بودم .بچه ام شیرین بود. طبیعی است که بچه فرصت هایی را از مادر می گیرد . از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود . همخانه ای هم داشتم که همسر یکی از سرداران بود .ما هر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان وحتی روز ها گرسنگی کشیده بود ، جاده ها وبیابانها را برای شناسایی پشت سرگذاشته بود ، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد.می نشست وبه من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای ، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست .من واقعاً احساس خوشبختی می کردم .
وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بیخوابی سرخ بود واز خستگی صدایش به زحمت در می آمد . همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام وقرار نداشت. اما با آن همه