دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید حسن باقری (61)

شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد. با اخم و تخم نشست یک گوشه.

- چرا این قدر ناراحتی. چی شده؟

- او مدم تلفن بزنم. می‌بینی که بسته‌اس.

- خوب بیا بریم از دفتر فرماندهی تلفن کن.

- فرمانده‌ات دعوا نکنه. برات مشکل درست می شه‌ها.

- نه، تو بیا. هیچی نمی گه. دوستیم با هم.

می‌گفت: مسئول تدارکاتم. اگه نرم بچه‌ها کارشون لنگ می‌مونه.

- نگران نباش. می‌رسونمت....

تو چه کار می‌کنی این جا؟ اسمت چیه؟

- باقر. راننده‌ی فرمانده‌ام. بچه‌ی میدون خراسونم. اسم تو چیه؟ بچه‌ی کجایی؟

- مهدی. منم بچه‌ی هفده شهریورم.

پس بچه محلیم.

کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می‌خواست پیاده بشه، بهش گفت: اخوی، دعا کن ما هم شهید بشیم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۰۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی