بسم الله الرحمن الرحیم
دلنوشته ای در رثای شهیدان هویزه، سید حسین علم الهدی و یاران باوفایش
🌴 ...تماشای برق شهادت از چشمان تو، محمود، محمدعلی، غفار، قدیر، جمال، محسن، محمد و بقیه دیدنی بود.
▫️اربعین بود و دل تو بدجور کربلایی شده بود. یاد اربعینهای مسجد جزایری افتاده بودی و یاد دوستانت.
🔹یاد بیبی زینب(س) قلبت را لبریز عشق و انتظار کرده بود. مرحله دوم عملیات بود و پیشروی تو و یارانت در دشت هویزه، آسمان و زمین و مرز نداشت. فرشتگان در لباس سپاه به زمین آمده بودند. اسماعیل شهید شده بود، خوشنویسان هم. ارتباط شما که با عقب قطع شد، تو مانده بودی و افق ناپیدای دشت و تعدادی آرپیچی و چند گلوله...
🔸هر سمت که میچرخیدی فقط تانک بود و تانک... نمیدانم ازکجا خبر داشتی که باید با تانکها بجنگی، آخر از زمانی که کلاشت را به حسن بوعذار هدیه دادی سلاحت شد آرپیچی!
▪️زمزمة آیات قرآن دلت را آرام میکرد... یارانت یکی یکی شهید شده بودند... به بقیه هم دستور عقب نشینی داده بودی...
🚩حالا تو مانده بودی و دو گلوله آرپیچی و یک دشت پر از تانک...
🔹آخرین گلوله را هم که شلیک کردی، نوید بهشت به سمتت آمد و با اصابت گلوله تانک به خاکریزت به زمین افتادی و چفیهات صورتت را پوشاند... گوشهایت صدای خردشدن استخوان بچهها زیر چرخهای تانک میشنید و این نوا تو را برد به عصر عاشورا... همان عصری که به اسبها نعل تازه زدند و بر بدن حسین فاطمه(س) تاختند..
▫️فقط نور بود و نور، و عطری خوشی که مشامت را پر کرده بود... . اصغر و منصور و رضا با لبخندی شیرین از اعماق نور به سمت تو میآمدند تا در آغوشت بگیرند. صدای خندههایشان را می شنیدی. لابلای خندهها میگفتند: حسین جان! شهادتت مبارک!🌷