دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

دلنوشته50

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۵۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 دلنوشته ای در رثای شهیدان هویزه، سید حسین علم الهدی و یاران باوفایش


🌴 ...تماشای برق شهادت از چشمان تو، محمود، محمدعلی، غفار، قدیر، جمال، محسن، محمد و بقیه دیدنی بود.

▫️اربعین بود و دل تو بدجور کربلایی شده بود. یاد اربعین‌های مسجد جزایری افتاده بودی و یاد دوستانت.

🔹یاد بی‌بی زینب(س) قلبت را لبریز عشق و انتظار کرده بود. مرحله دوم عملیات بود و پیشروی تو و یارانت در دشت هویزه، آسمان و زمین و مرز نداشت. فرشتگان در لباس سپاه به زمین آمده بودند. اسماعیل شهید شده بود، خوشنویسان هم. ارتباط شما که با عقب قطع شد، تو مانده بودی و افق ناپیدای دشت و تعدادی آرپیچی و چند گلوله...

🔸هر سمت که می‌چرخیدی فقط تانک‌ بود و تانک... نمی‌دانم ازکجا خبر داشتی که باید با تانک‌ها بجنگی، آخر از زمانی که کلاشت را به حسن بوعذار هدیه دادی سلاحت شد آرپی‌چی!

▪️زمزمة آیات قرآن دلت را آرام می‌کرد... یارانت یکی یکی شهید شده بودند... به بقیه هم دستور عقب نشینی داده بودی...

🚩حالا تو مانده بودی و دو گلوله آرپی‌چی و یک دشت پر از تانک...

🔹آخرین گلوله را هم که شلیک کردی، نوید بهشت به سمتت آمد و با اصابت گلوله‌ تانک به خاک‌ریزت به زمین افتادی و چفیه‌ات صورتت را پوشاند... گوش‌هایت صدای خردشدن استخوان بچه‌ها زیر چرخ‌های تانک می‌شنید و این نوا تو را برد به عصر عاشورا... همان عصری که به اسب‌ها نعل تازه زدند و بر بدن حسین ‌فاطمه(س) تاختند..

▫️فقط نور بود و نور، و عطری خوشی که مشامت را پر کرده بود... . اصغر و منصور و رضا با لبخندی شیرین از اعماق نور به سمت تو می‌آمدند تا در آغوشت بگیرند. صدای خنده‌هایشان را می شنیدی. لابلای خنده‌ها می‌گفتند: حسین جان! شهادتت مبارک!🌷

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۰/۱۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی