حکایت زیبا 929
بسم الله الرحمن الرحیم
♦️حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔹جوانی را اجل در گرفت و زبانش از گفتن «لا اله الا الله» بند آمد.
نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند و جریان را گفتند.
🔹آن حضرت برخاست و نزد آن جوان رفت.
🌹پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) گفتن شهادتین را بر آن جوان عرضه کرد، ولی زبان او باز نشد.
حضرت فرمود آیا این جوان نماز نمی خوانده و روزه نمی گرفته است؟
🔹گفتند بله، نماز می خواند و روزه می گرفت.
حضرت فرمود آیا مادرش وی را عاق نموده است؟
گفتند بله.
حضرت فرمود مادرش را حاضر کنید.
رفتند و پیرزنی را آوردند که یک چشم وی نابینا بود.
🌹پیامبر به پیرزن فرمود پسرت را عفو کن.
🔹گفت عفو نمی کنم، چون لطمه به صورتم زده و چشم مرا از کاسه درآورده است.
🌹پیامبر فرمود بروید هیزم و آتش برایم بیاورید.
🔹پیرزن گفت برای چه می خواهید؟
حضرت فرمود می خواهم او را به خاطر این عملی که با تو انجام داده بسوزانم.
پیرزن گفت او را عفو کردم.
🔹آیا او را مدت ۹ ماه برای آتش حمل نمودم؟
🔹آیا او را مدت ۲ سال برای آتش شیر دادم؟ پس ترحم مادری من کجا رفته است؟ در این وقت زبان آن جوان باز شد و گفت «اشهد ان لا اله الا الله».
🔹زنی که فقط رحیم باشد و اجازه ندهد کسی بسوزد؛ پس خدایی که رحمان و رحیم است، چگونه اجازه می دهد شخصی که مدت هفتاد سال به گفتن الرحمن الرحیم مواظبت کرده است بسوزاند.
📚تفسیر آسان