دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

کیفر سخت رد کننده حاجت مؤمن


🌴اسماعیل بن عمار گوید: ((به امام صادق (علیه السلام) عرض کردم : مؤمن براى مؤمن ، رحمت است ؟ حضرت فرمود: آرى .
گفتم چگونه ؟


🌴حضرت فرمود: هر مؤمنى براى حاجتى نزد برادر مؤمنش رود،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۱۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸

📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 

🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... 
 به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو .
خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۴۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

بخونید خیلی قشنگه: اولین روزی که امام حسین (ع) روزه گرفتند همه اهل بیت در کنار سفره جمع شدند؛ پیامبر اکرم (ص) رو به امام حسین فرمودند: 
حسین جان عزیزم روزه ات را باز کن. امام حسین فرمودند:
جایزه من چه خواهدبود؟
پیامبر فرمودند: نصف محبتم را به کسانی که تو را دوست دارند می بخشم.
 حضرت علی(ع) فرمودند:
پسرم حسین جان بفرما. باز امام فرمودند: جایزه من چه خواهدبود؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

نادر شاه درحال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت :
پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟!
من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند ...
هر دو آمدند و نادر شاه گفت : 
در گوشه باغ گربه‌ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده !!!!
هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ...
ابتدا باغبان گفت : 
پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 


یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت.
او نا امید شده بود. او فکر کرد : شاید بچه خوب گوش نکرده است ... تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است, اگر به دقت گوش کنی می‌تونی جواب صحیح بدهی.
اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۴۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

یادم می‌آید یک سال تمام ، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل می‌خواهم از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی‌ها ...ا
گفتم باشد،
گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی‌ها .
قبول کردم.
خرید !
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار می‌شدم و قبل از خوردن صبحانه‌ی خودم به بلبلم غذا می‌دادم .
خسته‌ام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانه‌ی خودم را برایش خرج می‌کردم و خودم گرسنه می‌ماندم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۴۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

مرد آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده اش گفت: 
پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن.
 پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد، بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته.

 پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد: 

در زندگی دروغ نگو، چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای. 
خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیده ای. 
خشونت نکن، 
که اگر کردی، محبت را دزدیده ای.
 ناحق نگو، که اگر گفتی، حق را دزدیده ای، 
بی حیایی نکن، که اگر کردی، شرافت را دزدیده ای، 

پس در زندگی فقط دزدی نکن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۲۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 


🔹 یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم.

یک روز به مادرم گفتم :
ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟!

🔸 اون گفت : مادر جان، ارزش گچ و دیوار از شما بیشتر نیست اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست.

❇️ وقتی پدرت چندسال کار کرده، زحمت کشیده تا ما تونستیم، با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید کنیم، حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه، چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۵۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

در طوفان‌های زندگی خدا کنار تو و مواظب توست

✍️مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.

مرد جوان وقتی استاد را دید، بی‌اختیار گفت:
عجیب آشفته‌ام، همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته. به‌شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟

استاد برگی را که از شاخه روی زمین افتاده بود، داخل نهر آب انداخت و گفت: 
به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد، خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.

سپس سنگ بزرگی را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۹
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 


🔹روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدهند . هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود . جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند …
و مسابقه شروع شد …. 

🔸 کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:

” اوه,عجب کار مشکلی !!”
“اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند ..”
“هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده !”  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۰۶
داود احمدپور