بسم الله الرحمن الرحیم
مرد مؤمن و صالحی که از خوبان روزگار بود در خواب باغ وسیعی را دید که قصر با شکوهی در آن ساخته بودند.
در تعجب بود که این قصر زیبا از آن کیست.
به او گفتند این قصر متعلّق به حبیب نجّار است.
با شگفتی به قصر نگاه می کرد که ناگهان صاعقه ای در باغ افتاد و همه ی باغ و قصر را به آتش کشید.
🔹وحشت زده از خواب بیدار شد و متوجه شد که این خواب رؤیایی صادقه بوده است.
فردای آن روز بلافاصله سراغ حبیب نجار رفت و به او گفت:
شب گذشته چه خطایی از تو سر زده!
او ابتدا کتمان می کرد و چیزی نمی گفت.
اما در نهایت لب باز کرد و گفت: