دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت دعا نویس

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۴۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غریب بود مردم هم غریبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند
همین‌جور که توی کوچه‌‌های روستا می گشت دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می کنند از کسی پرسید، اینجا چه خبره؟ گفت زنی درد زایمان دارد و سه روزه پیچ و تاب میخوره و تقلا میکنه ولی نمیزاد، ما دنبال دعا نویس می گردیم از بخت بد دعانویس هم گیر نمیاریم

مرد تا این حرف را شنید گفت: بابا دعانویس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا میدونم! فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طویله بردند، خودش را هم زیر کرسی نشاندند، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنویسد، مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت: این کاغذ را در آب بشورید و آب آنرا بدهید زائو بخورد.

از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائید و بچه صحیح و سالم به دنیا آمد. از طرفی کلی پول و غذا به او دادند وبعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند. بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت وخواند دید نوشته: خودم بجا، خرم بجا، میخوای بزا، میخوای نزا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۳/۲۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی