بسم الله الرحمن الرحیم
حمید گفت: »آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟«
مهدی دست بر شانة حمید گذاشت و گفت: »باز شروع شد. گفتم که قرار اسـت
فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتـش دور هـم جمـع بشـوند و بـرای عملیـات آینـده
برنامه ریزی کنند. ناسلامتی، تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نبـاش.